Wednesday, June 29, 2011

آدمی فربه شود از راه گوش

سلام علیرضا

مدتی ازت خبری نبود که همین دیروز تو وبلاگت خوندم که مریض بودی. خدا بد نده. چطوری؟ بهتر شدی؟ البته قبلترش ذکرت با دوستان بود و بعد معلوم شد کوتاهی از ما بوده که وقتی خبری ازت نبود ما چرا پرس و جو نکرده بودیم که کجایی و چطوری. بی معرفتی از ما بوده. از نوشته ت معلومه که طبق معمول توی هر اتفاقی حکمتی می بینی. من حسودیم میشه به این اعتقاد قلبی.

هر وقت فرصت داشتی یکی دو خط از خودت بنویس. البته اگه دوست داری

به خانومت و خانواده ات سلام برسون.

قربانت
ایرج


----------

ایرج جان سلام

چه خوب شد که از خودم نوشتم و این ارتباط دوباره برقرار شد. البته شاید کمی زیادی شلوغش کرده باشم. مدتی بود می خواستنم از اتفاقات این روزهایم برای یادگاری آینده بنویسم چرا که این مکتوبات خیلی درمراحل مختلف زندگی برایم راهگشا بوده.

من یکباره و بودن دلیل روشنی از یک گوش ناشنوا شدم و چیزی که بیشتر رنجم میداد صدای ممتد سوت در گوش بود که صبح و شب برایم می نواخت. اینکه فعل گذشته به کار میبرم برای این نیست که دیگر نیست بلکه به این سبب که کمی با آن کنار آمده ام.

شاید باورت نشود ولی همین اتفاق ساده زندگی روزانه مرا مختل کرد. وقتی با تلفن حرف میزدم صحبتهای دیگر را نمی شنیدم، برای اینکه بتوانم با کسی داخل خودرو و هنگام حرکت حرف بزنم حتما باید درجای راننده می نشستم چون در غیر این صورت چیزی از حرفهای طرف را متوجه نمی شدم. صدای سوت هم که قوز بالای قوز بود، فکرکن گوشی تلفن رابچسبانی روی گوشت و هی بوق بشنوی.

اصلا قصد روده درازی ندارم ولی دوست داشتم اینها را بنویسم که تو سبب خیر شدی. شاید در پاسخ به سوال تو یک کلام کفایت می کرد ولی من قصدی از نوشتن دارم. انگار رسالتی برای ابلاغ دارم که تا نگویم عمل به وظیفه نکرده ام.

پیش خیلی ها رفتم، فکر میکنم هشت یا نه متخصص دیدم. داروی ضد ویروس تجویز کردند، درمان برای لخته خون در مغز دادند. هر روز چند بار کورتن تزریق کردم. وقتی اینها جواب نداد چند بار به فواصل یک هفته ای در گوش میانی کورتن تزریق کردند. بعد کورتن خوراکی با دوز بالا شروع کردم. از بیمارستان خصوصی با هزینه جلسه ای شصت هزار تومان تا بیمارستان دولتی و بیمه و دفترچه و جلسه ای سه هزار و چهارصد تومان. از پرفسور هفتادو چند ساله بازنشسته دانشگاه تا رزیدنت سال یک گوش و حلق و بینی. و تکامل مرض هر چه که می گذشت، یعنی به جای درمان هرچه میگذشت بیماری مزمن میشد و به هیچکدام از درمانها پاسخ نمیداد.

کمی قبل تر از شروع این داستان من کارم را هم از دست داده بودم. من آدم توداری هستم و همین شاید یکی از دلایل روند منفی درمان بود. از نظر مالی هنوز مشکل جدی نداشتم ولی به هرحال با احتیاط خرج می کردم. شاید ناخودآگاه به همین خاطر بود که از بیمارستان دی معالجات طولانی و هر چند روز یکباره خودم را به بیمارستان امام خمینی منتقل کردم.

همه نه متخصصی که مرا یا فقط یک بار معاینه کردند و چه آنها که پیگیر درمانهای دارویی من بودند، به زبانهای مخلتف یادآوری میکردند که بعد گذشت سه روز و در نهایت دو هفته کار خاصی نمیشود کرد و با این زندگی جدید باید کنار بیایی. تنها یک دکتر جوان دانشجو بود که به من دلداری میداد. می گفت ما پزشکها خیلی نمیدانیم. براساس آمار فلان دارو بر روی فلان تعداد مریض جواب داده برای همین به بقیه هم توصیه می شود مصرف کنند اما چند سال بعد درست خلاف نظر اول ثابت می شود.

شاید سخت ترین نقطه این چند وقت روزی بود که دکتر جوان مرا برای مشاوره پیش استادش برد و او هم گفت پسرم این همه کورتن به خورد خودت داده ای و الان یک ماه است که جوابی نگرفته ای. باید به تدریج داروهایت را قطع کنی. نگاهش کردم و در کمال استیصال پرسیدم چقدر امید به بهبود است و او فقط مرا نگاه کرد. و این یعنی قطع امید از ادامه درمان. که دیگر فرجی نیست. باید تسلیم واقعیت شوی و با روش جدید زندگیت بخواهی که مواجه شوی.

تا مدتها در رازو نیازهایی که میکردم هیچ اشاره ای به بیماری خودم نمی کردم. یکجوری فکر میکردم خیلی بی ادبی ست سالها حال کسی را نپرسی بعد به مشکلی که خوردی سراغش را بگیری. این یک تفسیر است ولی تعبیر درست تر این بود که مدتی دردم نگرفته بود. هنوز منتظر شاید امید به دارو و درمان داشتم. هنوز تشنه نشده بودم. بعد فهمیدم تشنگی و عطش هم یکباره بدست نمی آید. جالب است حتی تشنگی مراتب دارد و روز اول به قدر کافی و حد لازم عطش نداری که آبت از بالا و پست بجوشد.

مشکلات مادی، بلاتکلیفی کاری، و بعد هم بیماری و حتما هم به طبع اینها کم حوصلگی های من ترکیب بدمزه ای برای ابتدای زندگی مشترک شده بود. به قول قاسم دوستم شاید این داستان قصه امتحان صبر و طاقت همسرم آن هم درست در اول راه بوده. از حق نمی توانم بگذرم که آذین مرا مثل کوه در برابر همه این مصایب حمایت کرد و تاجایی که میشد برایم حوصله و شادی خرج کرد.

بعد از اینکه خوب از همه امیدم قطع شد به خدا توکل مردانه کردم و خود را از ته دل به او سپردم که هرچه خیر است مقدر کند هرچند آن را نفهمم و دوم اینکه مرا با آنچه مقدر شده راضی و خوشنود گرداند.

از آنجا که یکی از احتمالات تمور مغزی بود برای پیگیری های لازم مثل اسکن مغزی و مشاوره با پزشک مرتب به بیمارستان امام خمینی رفت و آمد می کردم. شاید هزاران دلیل ناشناخته برای این بیماری من باشد ولی حداقل به یکی از دلایل آن خودم آگاه شدم و آن هم مشاهده و مداقه دراحوالات بیمارانی بود که هر روزه به آنجا به امید شفا و یا حتی کم شدن درد می آمدند. بیماران شهرستانی که کنار خیابان با پتو و زیرانداز بیتوته کرده اند. آنهایی که هزینه های درمان کمرشان را شکسته. یادم نمیرود روزی که برای تصویربرداری از مغز رفتم نگاه نگران پدری جوان مرا جلب کرد. وقتی نگاهمان به هم گره خورد بی مقدمه پرسید چکار کنم، از کجا پانصد هزار تومن پول اسکن بدهم. می فهمیدم قصدش جمع کردن پول نیست، وامانده بود. دختر چهار پنج ساله ای همراهش بود که روسری اش را سفت بسته بود. اول متوجه نشدم ولی وقتی از روی صندلی بلند شد دیدم یک پایش از بالای ران قطع شده. یک باره و در چند ثانیه تمام زندگی پیش رویش از مدرسه و دانشگاه و ازدواج با نبود یک پا از جلوی چشمم رژه رفت.

منی که به لطف جیب شرکتی پولدار همیشه در سفرهای چرب و نرم بودم. در کنار آدم هایی زندگی کرده بودم که خودکارشان مونبلان و درجه خط هواییشان همیشه فرست و هتل شان فقط پنج ستاره بوده و کمتر از بی ام و را لگن صدا میکنند، بیمارستان امام خمینی با همه بازیگران آن از اساتید با حوصله تا کادر درمانی بی حوصله و بیماران بی پناهش زنگ بیدارباش پرطنینی بود که حتی برصدای سوت گوشم غلبه کرد.

سرت را بردم ولی قصه ناتمام ماند.
علیرضا

----------

چه خوب کردی که نوشتی. اصلن بلند هم نبود. خیلی سخت تر از اونچیزی بوده که حدس می زدم. خیلی سختی کشیدی و باز مثل همیشه امید داری و مثبت نگاه می کنی. خیلی ممنون که این همه وقت گذاشتی و نوشتی. کاش همه مون نگاهی مثل نگاه تو داشتیم به زندگی. از ته دل دعا می کنم خوب بشی.

گاهی فکر می کنم زندگی کردن تو ایران باید خیلی سخت باشه چون آدم رنج هموطناشو بیشتر می بینه. مثل همون ها که توی بیمارستان دیدی.

اگه کاری از دست من بر میاد بگو. می خوای اینجا پر سو و جو کنم ببینم دکتر خوب چی هست؟ شاید اگه پیدا بشه و آزمایشات و ام آر آی رو ببینه بتونه راهنمایی کنه؟ فایلتو می خواهی اسکن کنی و بفرستی اینجا؟ هر کاردیگه ای از دستم بر می آد بگو.

بی خبر نذارم.

قربانت
ایرج

----------

ایرج جان دوستان همه به من لطف داشتند و احوال پرسم بودند. دیشب نمی دانم چه شد که در پاسخ به نامه از دل برآمده تو حرفهایی را که به کسی نزده بودم نوشتم.. بعد دیدم هم تکرار این نامه برای هر یک از دوستان خیلی دلنشین نیست و هم اینکه با حال و هوای وبلاگ جمعی جدید یعنی نامه های یادگاری خیلی هماهنگی دارد. برای همین اگر صلاح بدانی متن نامه هایمان را عمومی کنم و یا اگر ترجیح می دهی بخشی که من نوشته ام را در آنجا منتشر کنم.

درباره پیشنهادی که دادی چون می دانم تعارف نبوده و از ته دلت بوده حتما اگر لازم شده کمک خواهم خواست. خوب باشی و از زندگی و کرده هایت لذت ببری... لذتی که پس از تأمل زایل نشود. و کرده ای که برایت خیر بیاورد

دوستت دارم
علیرضا

----------

دوباره سلام علیرضا

خیلی خوب کاری کردی که حرفهای نگفته ت رو برام نوشتی. حس خوبیه وقتی آدم می فهمه دلهامون به هم راه داره. من دیروز نامه تو چند بار خوندم. توی شرکت، توی اتوبوس راه خونه. توی خونه. حتی بعد از اینکه جواب رو نوشته بودم.

امروز داشتم فکر می کردم که بعضی آدمها در مقابل گرفتاری زود وا می دهند. بعضی ها نه. مقاوم هستند و انگیزه های بیشتر پیدا می کنند. اهل جنگیدنن چون به نیک خواهی خودشون و به درست کردن این دنیا اعتقاد دارن. تو از این دسته هستی. آدمی هستی که توی هر اتفاقی سعی کنی خیر ببینی و به خوبی آخر داستان اعتقاد داری.

به نظر من گذاشتن شون در وبلاگ خیلی فکر خوبیه. حالا هر چقدرشو که خودت راحت هستی. اصل همان نامه اول تو بود. اما شاید گذاشتن همه نامه ها بهتر باشه چون حس و هوای نامه نگاری رو بهتر منتقل می کنن. خود دانی به هر حال.

لذتی که پس از تامل زایل نشود؟ هوووم. سخته. فک کنم فقط وقتیه که اثرش بمونه تو زندگی آدمها. دنیا رو جای بهتری برای زندگی بقیه بکنه.

بازم تاکید می کنم هر وقت هر کمکی از دست من بر میاد بگو.

خوب بشی و خوب باشی. بی خبرمون هم نذاز.
-ایرج


----------

سلام علیرضا

گفتم یک احوالی بپرسم ببینم وضعت بهتر شده؟ اوضاعت چطوره الان؟

اگر کاری از دست من بر میآد بگو.

قربانت
-ایرج

----------

ایرج جان سلام

اول اینکه تاخیر در جواب دادن از تنبلی و اینا نبوده. چند روزی که اومدم سفر و دسترسیم به کارهای شخصیم خیلی محدود شده.

خدارو شکر من رو به بهبودم. آخرین باری که رفتم شنوایی سنجی پنج تا ده درصد بهتر شدم که به نظر دکترم از موارد خیلی نادره چون کمتر اتفاق افتاده بعد از دو هفته عصب خودش رو بازسازی کنه. برای همین مقدار داروی مصرفی ام رو که داشت به تدریج کاهش می داد دوباره برد بالا و برای یک دوره دیگه تثبیت کرده تا ببینیم خدا چی رو بیشتر می پسنده. پزشک های دیگه خیلی امیدی ندارن و توصیه می کنن دارو رو که عوارض زیاد داره قطع کنم ولی پزشکی که من شاید هم بیشتر بخاطر همین سرسختی اش درباره ناامیدی بهش اعتماد کردم ترجیح می ده من عوارض دارو رو تحمل کنم تا اینکه ناشنوا بمونم. میگه شاید هم در همین حد باقی بمونه ولی شاید هم خدا خواست و هرچند کند و بطئی ولی شنوایی برگشت.. فعلا تمرین توکل داریم به مقدار لازم...

بابت لطفی که تو و بقیه بچه داشتین بازم ممنونم ولی راستش چیزی نیست که درمانش اینجا نباشه... کارهایی رو که لازم بوده انجام دادم دیگه باقیش با خداست.

امیدوارم بهت سفر و حواشی اون خوش بگذره و مرور خاطراتش برای بعدهات لذت بخش باشه...

به امید دیدار
و به امید روزهای خوب
و به امید دیدارهای دستجمعی
و به امید دوستی های مستمر
و به امید دل خوشی های راستکی

علیرضا

4 comments:

  1. چه خوب کردی که اینها رو اینجا نوشتی علیمان. من هم مثل ایرج این روحیه تو و نحوه نگاه کردنت رو تحسین می‌کنم. امیدوارم این مسئله‌ات حل بشه و اگه هر کاری فکر می‌کنی از دست ما برمیاد دریغ نکن. به آذین هم سلام ما رو برسون

    ReplyDelete
  2. پیش آمد های ناگوار همیشه به نظر دور میان توی زندگی تا وقتی که که آدم های آشنا را در گیر میکنه و میفهمی زندگی میتونه چه بی خبر و ناگهانی دستخوش تغییر بشه. بعد این تغییر رو از دریچه نگاه آدمی مثل علیرضا نگاه کنی و ببینی آدم میتونه چقدر خود دار باشه و مقاوم .
    چه خوب کاری کردی نامه ها رو انجا پابلیش کردی ایرج
    علیرضا برای بازیافتن سلامتی ات از صمیم قلب دعا میکنم و منهم میگم اگر هر کمکی از من بر بیاد کوتاهی نمیکنم .

    ReplyDelete
  3. خیلی خیلی ناراحت شدم، و از این که پیگیر نشدم بیشتر، با فروغ که صحبت می کردم، گقت مریض شدی، ولی نمی دونم چرا برداشت من این بود که یک سرما خوردگی شدید گرفتی و حالا بهتر شدی.امیدوارم هر چه زودتر سلامتت رو بدست بیاری

    ReplyDelete
  4. من اين چند روز که نبودم چه شده؟ علي جان ممنون که از خودت گفتي. مدارک را که براي ايرج فرستادي باهاش حرف ميزنم که ببينم منم ميتونم کاري بکنم يانه. توکل به خدا...

    ReplyDelete