سلام فروغ جان,
دستت چی شده؟
تعطیلات ما که هفته پیش بود و تموم شد. جات خالی هم کنسرت محسن نامجو بود و هم سپیده رئیس سادات. اولی خوب بود اما نه به خوبی برنامهی سیاتلش. از آلبوم در دست تهیهاش, من یک آهنگشو دوست داشتم. منو یاد سیر کریستف رضایی/مسعود شجاعی مینداخت. سپیده هم خوب بود، اما باز مختصر و مفید و انگار کمی با عجله. برنامه پارسال سیاتلش خیلی مفصلتر بود. سپیده هم استعدادش خوبه و هم اینکه احتیاجی به پول درآوردن نداره. هنرمندی که این روزها غم نان نداشته باشه و فقط روی کیفیت کارش تمرکز کنه کم پیدا میشه.
والانم من باز برلینم. برای سومین بار در ظرف شش ماه و چهارمین بار در یک سال گذشته. نه به اون سالها که دلم میخواست موقع سقوط دیوارش اینجا باشم و نه به امسال. برلین رو خیلی دوست دارم. شهر قشنگیه. شهر هیجان انگیزیه. شهر مردم نواز و خوش گشتیه. جای گشتن زیاد داره. کافه و رستوران فراوون. مردمش خیلی اهل بیرون رفتنن. دیشب دم رودخونه ملت داشتن تانگو میرقصیدن تا کی نیمهشب. شهر، شهر شادیه. من عجیب توش احساس راحتی میکنم و کلن اگه قرار میشد که اروپا زندگی کنم شاید برلین رو انتخاب میکردم.
همین دیگه. بیا. این هم روزمرگیهای من. میگی بنویسیم، چشم. اما کلن وقتی آدم هول هولکی و با عجله مینویسه، انگار حرفی برای گفتن نداره جز همین چیزهای پیش و پا افتادهی زندگی. حرف که زیاد دارم اما حواس جمع و حوصله میخوام برای زدنشون. عمر داره عجیب تند میگذره.
ایرج
ReplyDeleteگاهی فکر میکنم که همین روز مرگی های هول هولکی هم بخش مهمی از زندگی هستند. درست شبیه سفر که مناظر توی مسیر، دست انداز های توی جاده، رستوران و حتا پمپ بنزین روی راه هم بخش های لاینفک اش محسوب میشن!
فروغ
لانگ ویک اند ما هم هفته اول جولای بود که چسبوندم اش به ۵ روز مرخصی و زدیم با مامک به جاده و رفتیم کانو سواری توی آبهای خروشان یا به قول اینا آب های سپید !کلی هیجان از خودمون در کردیم . دو سه روزی هم ۱۰۰ جزیره معروف کانادا رو چرخیدیم . یک تک پا هم اشتباهی همینطوری که محو تماشای زیبایی های اطراف بودیم مرز خروجی کانادا به امریکا رو رد کردیم حالا دیتیل اش رو مینویسم .
ایرج دستم به طرز ناجوری درد می کنه. مچ دست راستم. به نظرم بار سنگین بلند کرده ام و یا به خاطر کامپیوتربازی زیادی باشه.دیشب با دست چپ تایپ می کردم. امروز رفتم دکتر و یک آمپول کورتن با یک ضد درد داد. گفت چیز مهمی نیست انگار.
ReplyDeleteمن خیلی دوست دارم از روزمره گی ها بنویسیم. وبلاگ یعنی همین دیگه. این جوری از هم خبردار می شیم. مثل وقتایی که به هم تلفن می زنیم و چرت و پرت هم می گیم.
پدرام غیبتتون خیلی طولانی شده بود! امیدوارم خیلی خوش گذرونده باشین. مامک رو سلام برسون.
دلم برای مریم و رویا و بقیه تنگ شده.