Wednesday, July 31, 2013

"Practical Arrangement" ...

Thursday, February 2, 2012

Leonard Cohen - Darkness

From his gorgeous new album: Old Ideas

Leonard Cohen - Darkness

Sunday, October 30, 2011

Up with The Birds


Up With The Birds


The birds they sang, break of day
Start again I hear them say
It's so hard to just walk away


The birds they sang, all a choir
Start again, a little higher
It's a spark in a sea of grey


The sky is blue, dream that lie til it's true
Then taking back the punch I threw
My arms turn wings oh those clumsy things
Send me up to that wonderful world
And then I'm up with the birds


Send me up to that wonderful world
And then I'm up with the birds


Might have to go where they don't know my name
Float all over the world just to see her again
But I won't show or feel any pain
Even though all my armour might rust in the rain
A simple plot, but I know one day
Good things are coming our way


By Coldplay


آلبوم جديد کّلدپلي داراي اشعار و نرانه هاي زيبايست... اسم آلبوم مايلو زايلتو است و اين پنجمين آلبوم اين گروه موفق انگليسيت.

Saturday, September 10, 2011

سفر جنوب فلوريدا

آمدم پست قبليمو اديت کنم ديدم خيلي وقت گذشته.
الان در تَمپا بِي هستيم. جاي همگي دوستان خالي. تقريباً تمام جنوب فلوريدا را گشتيم. اينم از محسنات کنفرانس داشتن سميرا. در اين کشور براي تمديد بعضي از پروانه هاي تخصصي و لايسِنسها بايد يکسري واحد در سال جمع کني. اين واحدها ميتونه شرکت در کنفرانسها يا کلاسهاي تخصصي در اون رشته و يا ارايه مقاله باشه. در مورد خودم خوشبختانه (و شايد متاسفانه) ايالت کليفرنيا براي تمديد پروانه مهندسي عمران احتياجي به اين چيزها نداري فقط پولش را بايد بدهي.همين روش براي استان انتاريو کانادا هم هست.
رطوبت اينجا و در کنار آب بودن، من را ياد شمال خودمون در تابستونش ميندازه. براي ما هر چي شمال تر آمديم رطوبت کمتر شد. از ميامي خوشم آمد ولي فقط اين رطوبتش وحشتناک بود. ديدن جنوب شرقي ترين نقطه اين کشور هم جالب بود. اميدوارم روزي همگي با هم اينجا ها را برويم. سعي ميکنم عکس هاي سفر را در فيس بوک بگذارم.
.....................
رفيق سي ساله ام، در بام شهرش مهموني زيبايي را براي عروسيش ترتيب داد. اين سن حوزه هم جاهاي قشنگ داره ها...

Thursday, September 1, 2011

وکالت به ازای یک آیفون

ما یک دفتر حفاظت منافع داریم اینجا که قرار است حافظ منافع شاید یک میلیون و خورده‌ای ایرانی باشد.

آن سال‌های دور که وقتی می‌خواستی گذرنامه‌ات را تمدید کنی، باید پا می‌شدی یک سر می‌رفتی واشنگتن دی‌سی، ساعت پنج صبح دم در دفتر صف می‌کشیدی و اسمت را توی لیست می‌نوشتی تا ساعت 8 صبح در را باز کنند و لیست را بگیرند و یکی یکی صدا کنند تا اگر خوش شانس بودی، تا پنج بعدازظهر کارت راه بی‌افتد. مراسم بدی نبود و بار نوستالژیک خوبی داشت چون آدم را یاد صف شیر در لبنیاتی محله‌شان می‌انداخت. البته تقصیر دفتری‌های بی‌چاره هم نبود. چهارتا کارمند بودند و دولت امریکا هم اجازه ورود کارمند بیشتر را نمی‌داد و آنها هم مجبور بودند صبح تا شب کار کنند. حالا این را هم در نظر بگیرید که ملت مجبور بودند روز قبلش شش ساعت هواپیما سوار بشوند که عرض یک قاره را طی کنند یا ده دوازه ساعت رانندگی بنمایند که ارتفاع یک کشور را بپیمایند و شب را یک هتلی همان حوالی بخوابند و فردایش با چشم‌های خواب آلود و پف کرده بروند توی صف. صدی هفتاد هم یا عکسی همراه نداشتند یا عکسی که آورده بودند مورد قبول واقع نمی‌شد و مجبور شوند همانجا توی سفارت یک عکس فوری از قیافه خسته و آشفته و نتراشیده‌شان بگیرند(درصدش را کمی غلو می‌کنم البته). برای همین وقتی پاسپورت‌هایمان را نگاه می‌کردی، آن سالها عمومن جز مشتی دزد و قاتل و قاچاقچی و احتمالن خائن و وطن‌فروش چیز دیگری نبودیم. یک قسمت دیگرش هم این بود که یک آدم با معلومات ماشین حساب‌دار ساکن پاتریس لومومبایی برداشته بود مبلغ روز هزینه ریالی تجدید گذرنامه را تقسیم بر دلاری هفت تومان کرده بود که "یوریکا‍! می‌شود سیصد و خورده‌ای دلار! بتیغشون!" حالا فکر کن چه زور‌هایی به آدم های آن صف که نمی‌آمد.

زمان گذشت و نرخ دولتی و آزاد ارز یکی شد و نرخ تجدید گذرنامه تعدیل گشت به صد و شصت و خورده‌ای (از من نپرسید چطور حسابش می کنند). علم هم پیشرفت کرد و دفتر لطف نمود و شروع کرد امور را پستی انجام دادن. الحق هم تا همین امروز هر وقت من کار داشته‌ام، کارم را سریع انجام داده‌اند و تلفن را هم خوب جواب می‌دهند. همین دیروز داشتم فرم‌هایشان را پر می‌کردم برای دادن یک وکالت دیگر. یادم آمد همین پارسال توی ایران که می‌خواستم دوباره وکالت بدهم، پدر بزرگوار گوشی را برداشت و یک جمله به آقای سردفتردار گفت که آقا یک وکالت جهان‌شمول منقول و غیر‌منقول‌ِ بدون ملاحظه‌ی در-جیب جا‌شدگی و کامل و تکمیل و فلان بنویس. دو سه روز بعدش هم رفتیم امضا کنیم آقای سردفتردار محترم زحمت کشیده بودند داده بودند کلی متن بلند و بالای حقوقی را توی وکالت‌نامه و یک صفحه کامل از دفتر رسمی سایز اکس اکس لارج‌شان با خودنویس و خط نسبتن خوش درج کرده بودند و ما چندین جای مختلف را امضا کردیم و تازه با نرخ خصوصی و انعام و شیرینی شد مثلن بیست هزار تومان (حالا واقعن مبلغش یادم نیست). اما الان من نشستم دوتا فرم بلند را خودم پر کرده‌ام، تمام مشخصات را هم خودم نوشتم و وکالت‌نامه هم یک متن از پیش چاپ شده استاندارد متعلق به دفتر است. به نظر می‌رسد که کافی است جناب کارمند گرامی دفتر زحمت بکشند پایین فرم را امضا و مهر کنند که "صحت امضای بالا احراز می‌شود" و حداکثرش هم یک ثبتی بکنند. حالا چقدر به ازایش می‌خواهند؟ کمی بیشتر از بهای یک آیفون چهار(که البته بیست دلارش هزینه پست می‌باشد). خوب طبعن آدم مخش سوت می‌کشد که "آخه برادرِ حافظِ منافعِ من، برای چی 212 دلار؟!"

Wednesday, August 24, 2011

کمکهای جنسی





امروز صبح بی بی سی فارسی این تیتر رو زده بود

کشتی حامل کمکهای جنسی ایران عازم سومالی می شود


تا دیدمش به یاد این خاطره افتادم و خنده ام گرفت توی فیس بوک هم لینک دادم با اشاره به ایهامی که در صفت جنسی وجود داره گرچه که دوستی خوشش نیومد و با کنایه ابراز نارضایتی کرد ولی به هر حال گفتم خاطره را برای شما هم بگم

واپسین سال های جنگ بودو من دانش آموز آموز دبیرستان بودم منزل پدری در کرج بود - هنوز هم هست - مارا برای راه پیمایی روز بسیج که ۵ آذر بود به اجبار برده بودند به خیابان یا میدانی که سخنرانی رفسنجانی را بشنویم . زمستان های کرج هم آن سال ها سرد بود و پر برف خلاصه چنان برف و بورانی گرفت که تقریبن سخنرانی نیمه کاره رها شد و هر کس دنبال ماشین یا اتوبوس یا وانتی میگشت که توی سوز و سرما سوار شود و برگردد به مرکز شهر . یه سری وانت هم کمک های اهدایی مردم به جبهه را آورده بودند که داشتند خالی بر میگشتند و ملت را سوار میکردند . ما هم که جوان و پر انرژی سرما به هیچ جایمان نبود و داشتیم خندان و مسخره بازی کنان بر میگشتیم به پای پیاده با دوستان یکی از این وانت ها یک بنر بزرگی داشت رویش نوشته بود کمک های جنسی مردم شهرستان کرج برای جبهه های جنگ حق بر باطل پشت وانت هم پر بود از خواهران بسیج که برای راهپیمایی آمده بودند و چون وسیله نبود سوار بر وانت بر میگشتند کاش ،میشد از آن صحنه عکس گرفت :)))
خلاصه این شد سوژه خنده ما و دوستان در آن روز سرد آذر ماه ۶۵

Tuesday, August 23, 2011

اخبار علمي روز

هم اكنون در يك كنفرانس درجه اول بين المللي، دانشمندان و متخصصان معتبر جهان مشغول ارايه آخرين نوآوري ها و دستاوردي خود و مباحثه هستند تا علم را به قله هاي جديدي برسانند. 

در همين حين، بنده بعد از ارايه مقاله ناچيزم، دستاوردهاي علمي ديگران را به يك ورم شمرده و روي تخت دم استخر هتل مشغول گرفتن حمام، گوش دادن به موزيك گوبس گوپس و نوشيدن پيناكولادا مي باشم.

Monday, August 22, 2011

مردان آشپز خوبمان

همیشه با خودم فکر می کنم روابط آدمها در میان فعل و انفعالاتی که با هم دارند صیقل می خورد.. قسمتی تکه‌تکه می‌شود و بعد از لابلای صافی رد می‌شود.. قسمتی سرسخت‌تر و لجبازترند و با این چکش‌های ساده نمی‌شود حریف‌شان شد. اینها می‌مانند. هر وقت سراغشان بروی، همانند که بودند. با همان شکل و شمایلی که تو روز اول دیدی و پسندیدی و به‌رفاقت گرفتیش. کارهای دسته‌جمعی خیلی خوبند. اگر قرارباشد آن کار را ادامه بدهی، زمان ظرفیت و جایگاهت را در رابطه مشخص می‌کند. مثلن ما تعدادی تولیدکننده‌ایم که یک تعاونی درست کرده‌ایم. حدود هشت ماهی می‌شود. اتفاقات رخ‌داده در این مدت، به قدری منطبق بر شخصیتمان است که متعجب می‌شویم. یک‌سری همان ماه اول جدا شدند. یک سری بی‌تفاوت و خنثی عمل می‌کنند و بارها را برای بقیه می‌گذارند. یک‌وقتی اگر احتیاج مبرم باشد، صدایشان کنی می‌آیند. یک‌سری فعالند و از ابتدا با این نیت آمده‌اند که یک تشکل قوی هدفمند داشته باشیم و طی همه اتفاقاتی که افتاده، هدف اصلی‌ تشکیل جمع را فراموش نمی‌کنند. یک‌سری مثل من یک هدف پشت‌پرده دارند. نه سود تشکل برایم اهمیت دارد و نه بلدم از محل این تشکل زدوبندی بکنم. فقط هستم که بدانم دنیا دست‌کیست و خبرهایی را که وقت فرادا عمل‌کردن امکان ندارد بدانم، داشته باشم.طی این هشت ماه جای هرکداممان عین لوبیا و سبزی و گوشت قورمه سبزی دارد جا می‌افتد. به‌مرور زمان آن تعدادی که طاقت می‌آورند و زمان پخته‌شدن را طی می‌کنند، حتما دست‌آورد دیگری، غیر از نقش خودخواسته‌، عایدشان می‌شود. تبدیل‌شدن به یک ظرف قورمه سبزی خوب که عطر و طعم قابل تعریفی برای خودش و مختص خودش دارد. 
کارهای دسته‌جمعی اگر همان ابتدا نسوزد و مجبور نشوی دورش بریزی و کسی را داشته‌باشد که یواشکی هی بهش سربزند و گاهی آبش را اندازه کند و گاهی شعله را کم و زیاد کند و گاهی بهش نمک بزند، چیز خوبی از آب درمی‌آیند. به‌نظر می‌رسد در این بین ایرج و پدرام بهتر از همه جمع ما بلدند آشپزی کنند. یادم باشد هیچ‌وقت گرسنه سراغ رویا و مریم نروم. مریم آدم را شام دعوت می‌کند و می‌روی خانه‌اش و می‌بینی دست عشقش را گرفته و رفته و اصلن یادش رفته مهمان گرسنه‌ای هم درکار است. رویا وقتی توی غار است ممکن است هرچه‌صدایش بزنی نشوند و تو همان دم درغار از گشنگی بمیری. علی‌پ عشقی‌ست. یک‌وقت هست و یک‌وقت نیست. ولی خوبیش این است که اگر هم نباشد یک‌چیزی توی یخچال برایت کنار گذاشته که تلف نشوی. علیمان هم که هنوز پاسخ رسمی به‌دعوت نداده.. محمود..فعلن نقشی برایش ندارم. خودم.. من قهر می‌کنم! ولی یواشکی به‌غذا سرمی‌زنم که نسوزد. اگر قهر باشم و بیایید خانه‌ام، دررا باز نمی‌کنم. غذا را می‌گذارم توی فریزر برای روزی که یادم برود قهرم. آن روز صدایتان می‌زنم و دور هم گرمش می‌کنیم و می‌خوریم.  غذای فریزری به‌همان خوشمزگی روز اول است.

Saturday, August 20, 2011

I am that train

داشتم با خودم فکر می‌کردم چه خوب می‌شد اگر آدم این فرصت را پیدا می‌کرد که دوباره یک سر کوتاه به زندگی‌های قبلی‌اش می‌زد. مثلن من به آن وقت‌ها که خیلی جوان‌تر‌ بودم. آن وقت مهم‌تر از یاد کردن اتفاقات و تصمیمات، به آدم‌هایی که آشنا شده بودم، دوباره سلام می‌کردم. به آن‌ها که دوستان خوبی بودیم، می‌گفتم دلم تنگ شده برایشان. به آن‌ها که مرا دوست می‌داشتند و رنجانده بودم‌شان، می‌گفتم از نفهمی‌ام بوده و اگر دوباره می‌شد راه را رفت مهربان‌تر می‌رفتم. به آن‌ها که به هر علت راه‌مان جدا شده بود، می‌گفتم که کاش بیشتر حواس‌مان بود. به رابطه بریده‌ها می‌گفتم که هر چند بریدن اجتناب‌ناپذیر بود، اما کاش زودتر چند قدم جلوتر را دیده‌ بودم. کاش حواسم بود که کمتر خودخواهی کنم. می‌گفتم امیدوارم تجربه‌شان باعث زندگی بهتر امروزشان شده باشد.

حالا اینو رو گوش کنین که من رو یاد این‌ حرف‌ها انداخت:


(کرتسی آو پیام:ی)

دارم فردا می‌رم سن‌دیگو دوباره. نمیدونم امسال بار چندمه.این مسافرت‌های من مثل دیت کردن می‌مونه. یه مدتی پشت سر هم ادامه داره. بعد که از هم خسته می‌شیم، میریم راه‌های خودمون! سال‌های قبل سن فرنسیسکو بود. این چند وقته برلین و سن دیگو. همه هم اتفاقی پشت سر هم میشه وگرنه هر مسافرت معمولن ربطی به قبلی‌ها نداره. همین هفته پیش هم یک شب سن دیگو بودم. باز دعوت شده بودم برای دادن یک تاک. شب ساعت 8 رسیدم. دلم می‌خواست زنگ بزنم به دوستی آشنایی کسی شام با هم بخوریم و گپی بزنیم. اما تاک حاضر نبود کاملن، یه مقاله دیگه هم موعودش گذشته بود و فرداشم هفت و نیم، قرار صبحانه داشتم. تصمیم گرفتم یه شام سبک بخورم و تا دیروقت کار کنم. نشون به این نشونی که رفتم رستوران ایرانی یک ساعت و نیم یک چلوکباب برگ و دوتا آبجو خوردم. یک ماهی بود دور بودم از چلوکباب و غذای بندر هم خیلی خوبه. اومدم یه یه ربعی یه دستی روی تاک کشیدم و با لباس خوابیدم تا هفت صبح!.

Saturday, August 13, 2011

مردمان گمان

اين روزها هر وقت فرصت كنم، مقالات صفحه بختیارِ وب سایت بى بى‌سى را مى‌خوانم. جدا از يادگيری دقیق‌تر تاريخ، لذت زیادی دارد کشف ماجرا. با داستانی طرفيم كه راويان زيادی دارد. كه هر كدام بخشی از ماجرا را تعریف می‌کند و طبعن قسمتی از واقعیت ماجرا را می‌گوید که می‌داند و یا نسخه‌ای که در آن خودش و عقیده‌اش محق‌تر جلوه داده می‌شوند. از تمام این داستان‌گویی‌ها، از میان این همه سایه روشن‌‌ زدن‌ها و حتی گاه قهرمان و ضد قهرمان سازی‌ها، آدم سعی می‌کند که حقیقت ماجرا را بیابد. آیا صرفن ملی‌پرستی بوده، یا حب مقام یا ترس از دست دادن پنجره فرصت، یا ایمان به راه و یا حدس و گمان؟ مثل هر داستان واقعی دیگری، هیچ‌کس تمام حقیقت را ندارد. مثل هر داستان واقعی دیگری، قضاوتت بستگی دارد به این‌که کدام طرف ماجرا را بیشتر بخوانی و بیشتر دوست بداری و بیشتر باور کنی. مثل هر داستان واقعی دیگر، منصف بخواهی بمانی، آخرش هم نمی‌شود با قطعیت نظر گفت. جدا از تمام اینها اما، می‌بینی ما چقدر مردمان گمانیم. این گمانمان را علم می‌دانیم و همین علم‌مان ما را به کجاها که نمی‌برد.