Sunday, October 30, 2011

Up with The Birds


Up With The Birds


The birds they sang, break of day
Start again I hear them say
It's so hard to just walk away


The birds they sang, all a choir
Start again, a little higher
It's a spark in a sea of grey


The sky is blue, dream that lie til it's true
Then taking back the punch I threw
My arms turn wings oh those clumsy things
Send me up to that wonderful world
And then I'm up with the birds


Send me up to that wonderful world
And then I'm up with the birds


Might have to go where they don't know my name
Float all over the world just to see her again
But I won't show or feel any pain
Even though all my armour might rust in the rain
A simple plot, but I know one day
Good things are coming our way


By Coldplay


آلبوم جديد کّلدپلي داراي اشعار و نرانه هاي زيبايست... اسم آلبوم مايلو زايلتو است و اين پنجمين آلبوم اين گروه موفق انگليسيت.

Saturday, September 10, 2011

سفر جنوب فلوريدا

آمدم پست قبليمو اديت کنم ديدم خيلي وقت گذشته.
الان در تَمپا بِي هستيم. جاي همگي دوستان خالي. تقريباً تمام جنوب فلوريدا را گشتيم. اينم از محسنات کنفرانس داشتن سميرا. در اين کشور براي تمديد بعضي از پروانه هاي تخصصي و لايسِنسها بايد يکسري واحد در سال جمع کني. اين واحدها ميتونه شرکت در کنفرانسها يا کلاسهاي تخصصي در اون رشته و يا ارايه مقاله باشه. در مورد خودم خوشبختانه (و شايد متاسفانه) ايالت کليفرنيا براي تمديد پروانه مهندسي عمران احتياجي به اين چيزها نداري فقط پولش را بايد بدهي.همين روش براي استان انتاريو کانادا هم هست.
رطوبت اينجا و در کنار آب بودن، من را ياد شمال خودمون در تابستونش ميندازه. براي ما هر چي شمال تر آمديم رطوبت کمتر شد. از ميامي خوشم آمد ولي فقط اين رطوبتش وحشتناک بود. ديدن جنوب شرقي ترين نقطه اين کشور هم جالب بود. اميدوارم روزي همگي با هم اينجا ها را برويم. سعي ميکنم عکس هاي سفر را در فيس بوک بگذارم.
.....................
رفيق سي ساله ام، در بام شهرش مهموني زيبايي را براي عروسيش ترتيب داد. اين سن حوزه هم جاهاي قشنگ داره ها...

Thursday, September 1, 2011

وکالت به ازای یک آیفون

ما یک دفتر حفاظت منافع داریم اینجا که قرار است حافظ منافع شاید یک میلیون و خورده‌ای ایرانی باشد.

آن سال‌های دور که وقتی می‌خواستی گذرنامه‌ات را تمدید کنی، باید پا می‌شدی یک سر می‌رفتی واشنگتن دی‌سی، ساعت پنج صبح دم در دفتر صف می‌کشیدی و اسمت را توی لیست می‌نوشتی تا ساعت 8 صبح در را باز کنند و لیست را بگیرند و یکی یکی صدا کنند تا اگر خوش شانس بودی، تا پنج بعدازظهر کارت راه بی‌افتد. مراسم بدی نبود و بار نوستالژیک خوبی داشت چون آدم را یاد صف شیر در لبنیاتی محله‌شان می‌انداخت. البته تقصیر دفتری‌های بی‌چاره هم نبود. چهارتا کارمند بودند و دولت امریکا هم اجازه ورود کارمند بیشتر را نمی‌داد و آنها هم مجبور بودند صبح تا شب کار کنند. حالا این را هم در نظر بگیرید که ملت مجبور بودند روز قبلش شش ساعت هواپیما سوار بشوند که عرض یک قاره را طی کنند یا ده دوازه ساعت رانندگی بنمایند که ارتفاع یک کشور را بپیمایند و شب را یک هتلی همان حوالی بخوابند و فردایش با چشم‌های خواب آلود و پف کرده بروند توی صف. صدی هفتاد هم یا عکسی همراه نداشتند یا عکسی که آورده بودند مورد قبول واقع نمی‌شد و مجبور شوند همانجا توی سفارت یک عکس فوری از قیافه خسته و آشفته و نتراشیده‌شان بگیرند(درصدش را کمی غلو می‌کنم البته). برای همین وقتی پاسپورت‌هایمان را نگاه می‌کردی، آن سالها عمومن جز مشتی دزد و قاتل و قاچاقچی و احتمالن خائن و وطن‌فروش چیز دیگری نبودیم. یک قسمت دیگرش هم این بود که یک آدم با معلومات ماشین حساب‌دار ساکن پاتریس لومومبایی برداشته بود مبلغ روز هزینه ریالی تجدید گذرنامه را تقسیم بر دلاری هفت تومان کرده بود که "یوریکا‍! می‌شود سیصد و خورده‌ای دلار! بتیغشون!" حالا فکر کن چه زور‌هایی به آدم های آن صف که نمی‌آمد.

زمان گذشت و نرخ دولتی و آزاد ارز یکی شد و نرخ تجدید گذرنامه تعدیل گشت به صد و شصت و خورده‌ای (از من نپرسید چطور حسابش می کنند). علم هم پیشرفت کرد و دفتر لطف نمود و شروع کرد امور را پستی انجام دادن. الحق هم تا همین امروز هر وقت من کار داشته‌ام، کارم را سریع انجام داده‌اند و تلفن را هم خوب جواب می‌دهند. همین دیروز داشتم فرم‌هایشان را پر می‌کردم برای دادن یک وکالت دیگر. یادم آمد همین پارسال توی ایران که می‌خواستم دوباره وکالت بدهم، پدر بزرگوار گوشی را برداشت و یک جمله به آقای سردفتردار گفت که آقا یک وکالت جهان‌شمول منقول و غیر‌منقول‌ِ بدون ملاحظه‌ی در-جیب جا‌شدگی و کامل و تکمیل و فلان بنویس. دو سه روز بعدش هم رفتیم امضا کنیم آقای سردفتردار محترم زحمت کشیده بودند داده بودند کلی متن بلند و بالای حقوقی را توی وکالت‌نامه و یک صفحه کامل از دفتر رسمی سایز اکس اکس لارج‌شان با خودنویس و خط نسبتن خوش درج کرده بودند و ما چندین جای مختلف را امضا کردیم و تازه با نرخ خصوصی و انعام و شیرینی شد مثلن بیست هزار تومان (حالا واقعن مبلغش یادم نیست). اما الان من نشستم دوتا فرم بلند را خودم پر کرده‌ام، تمام مشخصات را هم خودم نوشتم و وکالت‌نامه هم یک متن از پیش چاپ شده استاندارد متعلق به دفتر است. به نظر می‌رسد که کافی است جناب کارمند گرامی دفتر زحمت بکشند پایین فرم را امضا و مهر کنند که "صحت امضای بالا احراز می‌شود" و حداکثرش هم یک ثبتی بکنند. حالا چقدر به ازایش می‌خواهند؟ کمی بیشتر از بهای یک آیفون چهار(که البته بیست دلارش هزینه پست می‌باشد). خوب طبعن آدم مخش سوت می‌کشد که "آخه برادرِ حافظِ منافعِ من، برای چی 212 دلار؟!"

Wednesday, August 24, 2011

کمکهای جنسی





امروز صبح بی بی سی فارسی این تیتر رو زده بود

کشتی حامل کمکهای جنسی ایران عازم سومالی می شود


تا دیدمش به یاد این خاطره افتادم و خنده ام گرفت توی فیس بوک هم لینک دادم با اشاره به ایهامی که در صفت جنسی وجود داره گرچه که دوستی خوشش نیومد و با کنایه ابراز نارضایتی کرد ولی به هر حال گفتم خاطره را برای شما هم بگم

واپسین سال های جنگ بودو من دانش آموز آموز دبیرستان بودم منزل پدری در کرج بود - هنوز هم هست - مارا برای راه پیمایی روز بسیج که ۵ آذر بود به اجبار برده بودند به خیابان یا میدانی که سخنرانی رفسنجانی را بشنویم . زمستان های کرج هم آن سال ها سرد بود و پر برف خلاصه چنان برف و بورانی گرفت که تقریبن سخنرانی نیمه کاره رها شد و هر کس دنبال ماشین یا اتوبوس یا وانتی میگشت که توی سوز و سرما سوار شود و برگردد به مرکز شهر . یه سری وانت هم کمک های اهدایی مردم به جبهه را آورده بودند که داشتند خالی بر میگشتند و ملت را سوار میکردند . ما هم که جوان و پر انرژی سرما به هیچ جایمان نبود و داشتیم خندان و مسخره بازی کنان بر میگشتیم به پای پیاده با دوستان یکی از این وانت ها یک بنر بزرگی داشت رویش نوشته بود کمک های جنسی مردم شهرستان کرج برای جبهه های جنگ حق بر باطل پشت وانت هم پر بود از خواهران بسیج که برای راهپیمایی آمده بودند و چون وسیله نبود سوار بر وانت بر میگشتند کاش ،میشد از آن صحنه عکس گرفت :)))
خلاصه این شد سوژه خنده ما و دوستان در آن روز سرد آذر ماه ۶۵

Tuesday, August 23, 2011

اخبار علمي روز

هم اكنون در يك كنفرانس درجه اول بين المللي، دانشمندان و متخصصان معتبر جهان مشغول ارايه آخرين نوآوري ها و دستاوردي خود و مباحثه هستند تا علم را به قله هاي جديدي برسانند. 

در همين حين، بنده بعد از ارايه مقاله ناچيزم، دستاوردهاي علمي ديگران را به يك ورم شمرده و روي تخت دم استخر هتل مشغول گرفتن حمام، گوش دادن به موزيك گوبس گوپس و نوشيدن پيناكولادا مي باشم.

Monday, August 22, 2011

مردان آشپز خوبمان

همیشه با خودم فکر می کنم روابط آدمها در میان فعل و انفعالاتی که با هم دارند صیقل می خورد.. قسمتی تکه‌تکه می‌شود و بعد از لابلای صافی رد می‌شود.. قسمتی سرسخت‌تر و لجبازترند و با این چکش‌های ساده نمی‌شود حریف‌شان شد. اینها می‌مانند. هر وقت سراغشان بروی، همانند که بودند. با همان شکل و شمایلی که تو روز اول دیدی و پسندیدی و به‌رفاقت گرفتیش. کارهای دسته‌جمعی خیلی خوبند. اگر قرارباشد آن کار را ادامه بدهی، زمان ظرفیت و جایگاهت را در رابطه مشخص می‌کند. مثلن ما تعدادی تولیدکننده‌ایم که یک تعاونی درست کرده‌ایم. حدود هشت ماهی می‌شود. اتفاقات رخ‌داده در این مدت، به قدری منطبق بر شخصیتمان است که متعجب می‌شویم. یک‌سری همان ماه اول جدا شدند. یک سری بی‌تفاوت و خنثی عمل می‌کنند و بارها را برای بقیه می‌گذارند. یک‌وقتی اگر احتیاج مبرم باشد، صدایشان کنی می‌آیند. یک‌سری فعالند و از ابتدا با این نیت آمده‌اند که یک تشکل قوی هدفمند داشته باشیم و طی همه اتفاقاتی که افتاده، هدف اصلی‌ تشکیل جمع را فراموش نمی‌کنند. یک‌سری مثل من یک هدف پشت‌پرده دارند. نه سود تشکل برایم اهمیت دارد و نه بلدم از محل این تشکل زدوبندی بکنم. فقط هستم که بدانم دنیا دست‌کیست و خبرهایی را که وقت فرادا عمل‌کردن امکان ندارد بدانم، داشته باشم.طی این هشت ماه جای هرکداممان عین لوبیا و سبزی و گوشت قورمه سبزی دارد جا می‌افتد. به‌مرور زمان آن تعدادی که طاقت می‌آورند و زمان پخته‌شدن را طی می‌کنند، حتما دست‌آورد دیگری، غیر از نقش خودخواسته‌، عایدشان می‌شود. تبدیل‌شدن به یک ظرف قورمه سبزی خوب که عطر و طعم قابل تعریفی برای خودش و مختص خودش دارد. 
کارهای دسته‌جمعی اگر همان ابتدا نسوزد و مجبور نشوی دورش بریزی و کسی را داشته‌باشد که یواشکی هی بهش سربزند و گاهی آبش را اندازه کند و گاهی شعله را کم و زیاد کند و گاهی بهش نمک بزند، چیز خوبی از آب درمی‌آیند. به‌نظر می‌رسد در این بین ایرج و پدرام بهتر از همه جمع ما بلدند آشپزی کنند. یادم باشد هیچ‌وقت گرسنه سراغ رویا و مریم نروم. مریم آدم را شام دعوت می‌کند و می‌روی خانه‌اش و می‌بینی دست عشقش را گرفته و رفته و اصلن یادش رفته مهمان گرسنه‌ای هم درکار است. رویا وقتی توی غار است ممکن است هرچه‌صدایش بزنی نشوند و تو همان دم درغار از گشنگی بمیری. علی‌پ عشقی‌ست. یک‌وقت هست و یک‌وقت نیست. ولی خوبیش این است که اگر هم نباشد یک‌چیزی توی یخچال برایت کنار گذاشته که تلف نشوی. علیمان هم که هنوز پاسخ رسمی به‌دعوت نداده.. محمود..فعلن نقشی برایش ندارم. خودم.. من قهر می‌کنم! ولی یواشکی به‌غذا سرمی‌زنم که نسوزد. اگر قهر باشم و بیایید خانه‌ام، دررا باز نمی‌کنم. غذا را می‌گذارم توی فریزر برای روزی که یادم برود قهرم. آن روز صدایتان می‌زنم و دور هم گرمش می‌کنیم و می‌خوریم.  غذای فریزری به‌همان خوشمزگی روز اول است.

Saturday, August 20, 2011

I am that train

داشتم با خودم فکر می‌کردم چه خوب می‌شد اگر آدم این فرصت را پیدا می‌کرد که دوباره یک سر کوتاه به زندگی‌های قبلی‌اش می‌زد. مثلن من به آن وقت‌ها که خیلی جوان‌تر‌ بودم. آن وقت مهم‌تر از یاد کردن اتفاقات و تصمیمات، به آدم‌هایی که آشنا شده بودم، دوباره سلام می‌کردم. به آن‌ها که دوستان خوبی بودیم، می‌گفتم دلم تنگ شده برایشان. به آن‌ها که مرا دوست می‌داشتند و رنجانده بودم‌شان، می‌گفتم از نفهمی‌ام بوده و اگر دوباره می‌شد راه را رفت مهربان‌تر می‌رفتم. به آن‌ها که به هر علت راه‌مان جدا شده بود، می‌گفتم که کاش بیشتر حواس‌مان بود. به رابطه بریده‌ها می‌گفتم که هر چند بریدن اجتناب‌ناپذیر بود، اما کاش زودتر چند قدم جلوتر را دیده‌ بودم. کاش حواسم بود که کمتر خودخواهی کنم. می‌گفتم امیدوارم تجربه‌شان باعث زندگی بهتر امروزشان شده باشد.

حالا اینو رو گوش کنین که من رو یاد این‌ حرف‌ها انداخت:


(کرتسی آو پیام:ی)

دارم فردا می‌رم سن‌دیگو دوباره. نمیدونم امسال بار چندمه.این مسافرت‌های من مثل دیت کردن می‌مونه. یه مدتی پشت سر هم ادامه داره. بعد که از هم خسته می‌شیم، میریم راه‌های خودمون! سال‌های قبل سن فرنسیسکو بود. این چند وقته برلین و سن دیگو. همه هم اتفاقی پشت سر هم میشه وگرنه هر مسافرت معمولن ربطی به قبلی‌ها نداره. همین هفته پیش هم یک شب سن دیگو بودم. باز دعوت شده بودم برای دادن یک تاک. شب ساعت 8 رسیدم. دلم می‌خواست زنگ بزنم به دوستی آشنایی کسی شام با هم بخوریم و گپی بزنیم. اما تاک حاضر نبود کاملن، یه مقاله دیگه هم موعودش گذشته بود و فرداشم هفت و نیم، قرار صبحانه داشتم. تصمیم گرفتم یه شام سبک بخورم و تا دیروقت کار کنم. نشون به این نشونی که رفتم رستوران ایرانی یک ساعت و نیم یک چلوکباب برگ و دوتا آبجو خوردم. یک ماهی بود دور بودم از چلوکباب و غذای بندر هم خیلی خوبه. اومدم یه یه ربعی یه دستی روی تاک کشیدم و با لباس خوابیدم تا هفت صبح!.

Saturday, August 13, 2011

مردمان گمان

اين روزها هر وقت فرصت كنم، مقالات صفحه بختیارِ وب سایت بى بى‌سى را مى‌خوانم. جدا از يادگيری دقیق‌تر تاريخ، لذت زیادی دارد کشف ماجرا. با داستانی طرفيم كه راويان زيادی دارد. كه هر كدام بخشی از ماجرا را تعریف می‌کند و طبعن قسمتی از واقعیت ماجرا را می‌گوید که می‌داند و یا نسخه‌ای که در آن خودش و عقیده‌اش محق‌تر جلوه داده می‌شوند. از تمام این داستان‌گویی‌ها، از میان این همه سایه روشن‌‌ زدن‌ها و حتی گاه قهرمان و ضد قهرمان سازی‌ها، آدم سعی می‌کند که حقیقت ماجرا را بیابد. آیا صرفن ملی‌پرستی بوده، یا حب مقام یا ترس از دست دادن پنجره فرصت، یا ایمان به راه و یا حدس و گمان؟ مثل هر داستان واقعی دیگری، هیچ‌کس تمام حقیقت را ندارد. مثل هر داستان واقعی دیگری، قضاوتت بستگی دارد به این‌که کدام طرف ماجرا را بیشتر بخوانی و بیشتر دوست بداری و بیشتر باور کنی. مثل هر داستان واقعی دیگر، منصف بخواهی بمانی، آخرش هم نمی‌شود با قطعیت نظر گفت. جدا از تمام اینها اما، می‌بینی ما چقدر مردمان گمانیم. این گمانمان را علم می‌دانیم و همین علم‌مان ما را به کجاها که نمی‌برد.

Friday, August 12, 2011

From the past

"Ever loved a woman who made you feel tall?
Ever loved a man who made you feel small?
And we are all sailors ... We are all create equal...

Nothing's more dangerous than a man's nothing to lose, nothing to live for and nothing to proof..."

Monday, August 8, 2011

مرغوبش می‌ماند

Recycling from somewhere else:

"Turin was delicious. So many restaurants from so many various regions. I liked the church on the top of the hill with its amazing story. The rest of Turin was fine, but perhaps I won't visit it again for vacation.

Wanted to see the Last Supper in Milan, but couldn't get the appointment on time.

Venice was overcrowded and much more commercialized than before. Still you can find alleys and off center streets that are original, exciting and beautiful. It's fantastic place for short vacationing. Some interesting memories from the past.

Florence was great as always. Doesn't matter how many time you have been there. It's always good to visit and get overloaded with art and art history. We also went to Piazza Michelangelo, and I remembered that I was taken there by my parents when I was a kid, great view and good memories.

Tuscany was fantastic. San Gimignano was more than I could have imagined. I loved the whole castle layout of the town. Siena was nice and different than Florence, great for relaxing in country and hangout for dinners and night events inside the town. Cortona was beautiful. Again great for renting a villa and cooling down with friends and family and enjoy the food and culture.

Rome was overcrowded, hot and dirty. Much more than I remembered. But if you go out of the tourist areas, it's pleasant, trendy and fun. If I were to decide where to live in Italy, Rome would be it. It's a fun happening city.

For vacation, I would love to go back to Tuscany. Or see more of south and Sardinia and also Cinque Terre ( I've been to Palermo and Naples before, but nowhere else in South)."

(!این از تنبلی بود)

و حالا اصل حرف

دوست مرغوب می‌ماند. این یکی برخلاف رابطه‌ی راه دور است که فاصله قاتلش است و بر باد فنایش می‌دهد. همین می‌شود که بعد از ده سال بی‌خبری کامل، وقتی به شهرش می‌رسی، وقتی گوشی را برمی‌داری و زنگ می‌زنی که "امشب شام چکاره‌ای؟" می‌آید و می‌شود دوباره دوست صمیمی‌ گذشته. همین می‌شود که وقتی بعد از هفت هشت سال بی‌ارتباطی ایمیل می‌دهد که "کجای دنیایی الان؟" و بعد معلوم می‌شود که داری می‌روی شهرشان، با یک خانواده چهار نفره جدید می‌شود همان رفیق بی‌غل و غش و خودمانی سالهای دور. دوستی مرغوب باشد، فاصله‌های زمانی‌اش را می‌شود خیلی زود پر کرد. انگار که فاصله‌ای نیفتاده.

این‌ها را گفتم که بگویم در تماس بودن و وبلاگ نوشتن و دور هم جمع بودن مجازی خیلی خوب است. اما اگر افت و خیز دارد، اگر یکی می‌نویسد و یکی دیگر نمی‌رسد یا هر چه، من زیاد نگرانش نیستم. دوستی‌هایمان که مرغوب باشند، بعد از کلی سال هم که به هم دوباره برسیم ، سر همان جا‌هایمان خواهیم بود. دوستی مرغوب می‌ماند یک کلام.

Wednesday, July 27, 2011

دلم گرفت از سکوت اینجا.

آهای دوستان کجایید ؟ دلم گرفت از سکوت اینجا. دیشب نا امیدانه به این فکر میکردم که باید باور کرد که از زمانی که هر کدام از ما یک گوشه دنیا پرت شده ایم، یک فصل از زندگی به آخر رسید و فصل دیگر آغاز شده. فصلی که درآن دیگر به دور هم بودن های مجازی باید بسنده کرد و به همین اندک قانع بود. باید تنهایی رو پذیرفت و با آن کنار آمد . باید با سکوت اطراف آشنا شد .
باید پذیرفت که دور که میشوی دغدغه ها و حرف ها و دید گاه هایت متفاوت میشود. باید با این حقیقت کنار آمد که آدم ها حتا حوصله نمیکنند دور یک میز مجازی شبیه این، دو کلام گپ بزنند بس که در زندگی غرق شده اند.

Thursday, July 21, 2011

اندر معایب مهاجرت در ۴۰ سالگی

نشستم اینجا توی آفیس یکی از بزرگترین شرکت های دنیا در بخش خطوط انتقال برق در منچستر . اسمش رو نمیارم که ریا نشه :). شرکت ما بخشی از پروژه ها شون رو انجام میده و منم برای همین منظور اومدم تو آفیس اصلی شون.
بدون اغراق بیشتر از نیمی از مهندس های جوون توی این آفیس از هند و پاکستان هستند! خیلی هاشون کمتر از یک ساله که اومدن انگلیس و سابقه چندانی هم ندارند. انگلیسی هاشون البته از نظر ساختاری درسته گرچه لهجه خودشون رو دارن و اصراری هم بر تغییر لهجه ندارند ، شاید چون ایندین اکسنت دیگه جا افتاده توی دنیا برا همه انگلیسی زبون ها.
با خودم فکر میکنم این همه جوون با سواد و تحصیل کرده و پر انرژی توی ایران بیکار موندن یا دارن با در آمد های زیر خط فقر سر میکنند چرا اونا نباید بتونن بیان و خودشون رو نشون بدن توی دنیا؟
...
الان ۲ ساعت گذشته و زدم بیرون از آفیس نشستم تو فضای باز یه پاب با صفا و یه لیوان آبجو گذاشتم جلوم و دارم از آرامش اطراف لذت مبیبرم. آدم ها دور میز های در و بر دارن نوشیدنی مینوشن و گپ میزنن با لهجه منچستری که من خیلی وقتا برام فهمیدنش سخته. منظره اطرف هم زیبا است اگر چه هوا ابری است و بوی بارون هم میاد. برای اواخر جولای سرد هم هست . تا میام خودم رو ول کنم توی این آرامش اطراف باز یادم میاد که چقدر آدم هایی که میشناسم و میلیون ها دیگه که نمیشناسمشون توی ایران محرومند از این آرامش. یه تعدادشون انقدر محرومیت کشیدن که حتا اگر همین امروزم محیط براشون مهیا بشه اصلان بلد نیستن لذت ببرن.
...
نمیدونم کی شاید هیچ وقت نشه از اون محیط کنده شد و با فراغ بال جذب این محیط شد. چون سخته تصاویر گذاشته رو فراموش کنم . شایدم دیگه غیر ممکن باشه. اینم لابد از معایب مهاجرت است در دهه چهارم زندگی ...

Tuesday, July 19, 2011

هی مریم!

مکنون کجایی؟ می خواستم این نامه رو خصوصی برات بفرستم ولی فکر کردم اینجا قراره نامه بنویسیم دیگه. نه؟
خوبی؟ من نگران حال و احوالتم. دلم می خواد بدونم چکار می کنی و وقتت رو چطور می گذرونی و آیا یک عشق خوب توی زندیگت داری که وقتهای بیکاری و بی حوصلگیت کمکت کنه؟ 
برای رویا ایمیل زدم. چند روز قبل. اومده ایران. البته دیروز باید برگشته باشه. هم رو دیدیم. براتون یک عکس هم گرفتیم که قراره بزارمش اینجا. ولی نمی خوام هدرش بدم. اگه قراره تو حالت خوب نباشه و باهش نخندی، ترجیح می دم یه وقتی بزارمش که تو سرحال باشی.
برامون بنویس. و بگو برنامه ایران نداری؟ می دونی دکتر پیپی اومده اون ور کانادا؟

Wednesday, July 13, 2011

سفر نامه در ۴ پرده

هفته اول جولای رفتیم یه جایی ۱۶۰ کیلومتری غرب اتاوا برای کانو سواری . یه دوره دو روزه بود که ترست از آب های خروشان یه به قول این ها آب های سپید بریزه و بدونی چطوری قایق رو کنترل کنی چپ نشه. هیجان زیادی دشت به ویژه وقتی که قبل از آغاز دوره یه فرم امضا کرده بودیم و ریسک اتفاقات احتمالی رو پذیرفته بودیم! ترکیب این هیجان روی آب و شب مانی توی چادر و کمپینگ حسابی حالمون رو خوب کرد. آخر کار که عکاس مرکز آموزش کانو سواری عکس همون رو که بی هوا آزمون گرفته بود نشون داد دیگه خیلی بیشتر خوش خوشانمان شد و احساس ادونچری کردیم اساسی.
بعد که از این بخش از سفر فارغ شدیم ۳ ساعت راندیم به سمت جنوب تا رسیدیم به کینگستون که پایتخت اول کانادا بوده و درست لب رود خونه عظیم سن لورنس قرار داره در منطقه معروف هزار جزیره. توی مسیر ۳ ساعته انقدر دریاچه و مرداب بود که کم کم داشت برامون تکراری میشد منظره ها . یاد مسیر های مرکزی ایران افتادم که ساعت ها رانندگی میکردی و همش دشت بود و دشت و بیابان تکراری. خوب اینم هم از خاصیت های طبیعت است که حتمن باید متفاوت باشه و گر گلی یه بویی داشته باشه !
شهر چیز خاصی نداره غیر از اینکه میتونی کروز بگیری و در حالیکه از بلند گو های کشتی دو نفر در در قالب یه مکالمه با چاشنی طنز شسته رفته کانادایی دارن از تاریخچه جنگ بین کانادا امریکا و موقعیت کینگستون و هزار جزیره و ... بت اینفورمیشن میدن از آفتاب و آبی آب و منظره جزیره های کوچیک و بزرگ اطراف لذت ببری. بهترین وقت هم برای این کروز به نظر من دم غروب است که میتونی از نور مایل خورشید استفاده کنی و عکس بگیری.
...
فرداش هم راه افتادیم به سمت روستای کانادا بالا.این روستا در حقیقت یه شهرک باز سازی شده به سبک نیمه قرن ۱۹ که یه سری آدم با همون لباس های قرن ۱۹ دارن توش ادای زندگی کردن و کار کردن رو در میارن. و البته جدی جدی کار انجام میدن. خیاط و آهنگر و کشاورز و مغازه دار و جارو ساز و چاپخانه دار و ... و اگر باشون گپ بزنی اینفورمیشن خوبی در مورد زندگی های اون زمان بهت میدن. مثل متوسط تعداد فرزند که ۶ تا بوده اون زمان سطح در آمد و هزینه های مردم یا مثلا نا برابری حقوق بین زن و مرد آموزگار ( ۳۵۰ دلار در سال برای آقای معلم در برابر ۱۷۰ برای خانم معلم ) البته با توجه به اینکه از همون زمان تحصیل مجانی بوده و حقوق آموزگار و هزینه های ساختمان رو دولت پرداخت میکرده . این حقوق نسبتن کمی بوده اگر بدونیم پزشک روستا ۲۰۰۰ تا ۳۰۰۰ تا میساخته در سال. و یه دست لباس زنانه شیک و مد روز از روی ژورنال هایی که از پاریس میومده ۱۰ دلار تموم میشده. در تمام مدتی که اونجا میچرخیدم فیلم " دیگران " جلوی چشمامون بود و احساس میکردیم بین یه سری روح قدم میزنیم
...
توی راه بر گشت هوس کردیم به یکی از جزیره هایی که با یه پل به خشکی متصل میشد چرخی بزنیم. قبلا از روی نقشه میدونستم که خط مرزی امریکا و کانادا از جنوب جزیره رد میشه ولی دیگه فکر نمیکردم در چند دقیقه به مرز برسم! خلاصه همینطور که میروندم یه هو دیدم مسیر برگشت به خاک کانادا ندارم و خیابون به سمت امریکا یه طرفه شده! از اونجایی که پاسپورت همراه نداشتیم ( اگر هم داشتیم ایرانی بود و از نداشتنش بد تر) همونجا ایستادم کنار. تا یه پلیس آمد و پرسید اینجا چیکار میکنین؟ ما هم شبیه بچه مظلوم ها براش توضیح دادیم که میخوایم بر گردیم خونمون و نمیشه. گفت هیچ راهی ندارین جز اینکه گیت خروجی کانادا رو رد کنید و اونور مرز در بزنید و دوباره وارد کانادا بشین. گفتم بدون پاسپورت؟ گفت سر گیت برای آفیسر توضیح بدین دوباره .
خلاصه یه تک پا زدیم به امریکا و دور زدیم پشت گیت که شبیه عوارضی قدیم تهران - کرج بود و منتظر شدیم تا نوبتمون بشه. همینطور که منتظر بودم به مامک گفتم اگر کار به بازجویی و اینا کشید داستان رو مو به مو بدون کم و زیاد تعریف میکنیم ( بس که به عادت ایران همش خودمون رو مجرم میدونیم مگر اینکه خلاف اش ثابت بشه ) نوبتمون شد و دوباره برای آفیسر جدید داستان رو گفتم و اضافه کردم غیر از گواهی نامه های رانندگی مون هیچ کارت دیگه ای همراه نداریم . یکی دو تا سوال کرد در مورد محل زندگی و کار و اقامت توی کانادا و مشخصات رو توی کامپیوتر چک کرد و گفت به سلامت !!
خلاصه با خوشی تموم شد و بر گشتیم به آغوش گرم کانادا .
...

بزرگترین جزیره هزار جزیره اسمش ولف است که میشه ماشین رو سوار فری کرد و رفت تو جزیره گشتی زد. فری هم مجانی است البته! از اونجایی که خیلی دوست داشتم این جور سواری رو که فقط تو فیلم ها دیده بودم امتحان کنم روز آخر سفر رفتیم و یک ساعتی ایستادیم تا نوبت شد و سوار فری شدیم. تو جزیره پر است از توربین های بادی که با جریان بعد دایمی که تو دره رود خونه در جریان است الکتریسیته پاک تولید میکنه.
یه ساحل خیلی نقلی و تر و تمیز هم داره توی جزیره که نفری ۸ دلار به اضافه ۲ کیلومتر پیاده روی باید صرف کنی تا بش برسی . یه یخدون پر از یخ و آبجو هم دست گرفتیم دونفری و راه افتادیم به سمت ساحل. خلاصه ترکیب آب و آفتاب و آبجو حسابی حالمان رو جا آورد و عکاسی هم دیگه داستان رو تکمیل کرد تا غروب که دوباره بر گشتیم و سفر اقا فری شدیم و راندیم به سمت خونه .

نیمه شب رسیدیم خونه و سفر به سلامت به انتها رسید
...
و از همه این ها گذشته کاش این سفر ها رو میشد گروهی انجام داد . جای همه دوستان همیشه توی سفر خالی است.

Tuesday, July 12, 2011

مرمت آثار باستانی

خوب.. آثار سن یکی یکی دارن از راه می رسن. به جز صورتم که تقریبن همه می گن به سنم نمی یاد اما بقیه اعضای بدنم دارن سروصدا می کنن. پارسال رفتم پیش چشم پزشک. چشمم بیست و پنج صدم آستیگمات بود. عینک داد. منم نزدم. یعنی باورم نمی شد که چشمم ضعیف باشه. ولی از هفته قبل یه هویی حس کردم تقریبن همه نوشته ها رو مات وکدر می بینم. بعد از یک سال دوباره رفتم دکتر. نمره چشمم یک و هفتاد و پنج صدم شده. امروز عینک جدید رو گرفتم. یعنی بی صبرانه براش انتظار می کشیدم تا گرفتمش. دنیا رنگی شده برام و واقعن خوشحالم که همه چیز این قدر واضح بوده و من نمی دونستم.
دست راستم درد می کنه. مچش قژقژ صدا می ده. خیلی وقت بود. ولی سه روزه که دردش باعث شده با دست چپ تایپ کنم. امروز رفتم دکتر. دارو داد و گفت فکر نمی کنه مهم باشه ولی بهتره مراقبش باشم و تا یه هفته دیگه باز بهش سربزنم..
مفصل هام هم قژقژ می کنن. وقتی بلند و کتاه می شم صدا می دن و درد می کنن. حالا در اوج هنرنمایی شناسنامه، ورزش رو هم قطع کرده ام. باید به زودی شروعش کنم شاید اوضاع کمی بهتر بشه.
خلاصه زندگی ما این جوری می گذره.
پریشب با علیمان حرف زدم. بهتره ولی خوب خوب نشده. داشت می رفت سفر. امیدوار بودم بنویسه بازم. مریم هم که توی غاره. رویا هم که فکر کنم توی غار فسیل شده باشه تا الان. محمود امروز یک دعوت نامه جدید ازم خواست. شاید اون به زودی سر و کله اش پیدا بشه. راستش دوست دارم اینجا ادامه پیدا کنه برای همین هی زورتون می کنم به نوشتن. اینجا مثل یک تکه از قایق دوستیمونه که توی پیچ و خم رودخونه زندگی، ازش باقی مونده. دوست دارم آویزونش باشم.حتی اگه مجبور بشم زردنویسی رو درمورد رویا و مریم شروع کنم.. آخ که چقدر در مورد دوستان زن می شه قشنگ رویاپردازی زرد کرد! آی مریم و رویا حواستون هست بهم؟

روزمره‌گی هول هولکی

سلام فروغ جان,

دستت چی شده؟

تعطیلات ما که هفته پیش بود و تموم شد. جات خالی هم کنسرت محسن نامجو بود و هم سپیده رئیس سادات. اولی خوب بود اما نه به خوبی برنامه‌ی سیاتلش. از آلبوم در دست تهیه‌اش, من یک آهنگشو دوست داشتم. منو یاد سیر کریستف رضایی/مسعود شجاعی می‌نداخت. سپیده هم خوب بود، اما باز مختصر و مفید و انگار کمی با عجله. برنامه پارسال سیاتلش خیلی مفصل‌تر بود. سپیده هم استعدادش خوبه و هم اینکه احتیاجی به پول درآوردن نداره. هنرمندی که این روزها غم نان نداشته باشه و فقط روی کیفیت کارش تمرکز کنه کم پیدا میشه.

والانم من باز برلینم. برای سومین بار در ظرف شش ماه و چهارمین بار در یک سال گذشته. نه به اون سالها که دلم می‌خواست موقع سقوط دیوارش اینجا باشم و نه به امسال. برلین رو خیلی دوست دارم. شهر قشنگیه. شهر هیجان انگیزیه. شهر مردم نواز و خوش گشتیه. جای گشتن زیاد داره. کافه و رستوران فراوون. مردمش خیلی اهل بیرون رفتنن. دیشب دم رودخونه ملت داشتن تانگو می‌رقصیدن تا کی نیمه‌شب. شهر، شهر شادیه. من عجیب توش احساس راحتی می‌کنم و کلن اگه قرار می‌شد که اروپا زندگی کنم شاید برلین رو انتخاب می‌کردم.

همین دیگه. بیا. این هم روزمرگی‌های من. می‌گی بنویسیم، چشم. اما کلن وقتی آدم هول هولکی و با عجله می‌نویسه، انگار حرفی برای گفتن نداره جز همین چیزهای پیش و پا افتاده‌ی زندگی. حرف که زیاد دارم اما حواس جمع و حوصله می‌خوام برای زدنشون. عمر داره عجیب تند می‌گذره.

Monday, July 11, 2011

چراغها را من روشن می کنم

یعنی واقعن من باید بیام با این دست چلاغم اینجا و یکی یکی حروف رو با دست چپ تایپ کنم؟ یعنی این لانگ ویکندتون تموم نشده؟ صد رحمت به مملکت خودمون با تعطیلاتش!

Thursday, July 7, 2011

مثل آدم بران الاغ

این چند روزه توی شرکت مدام مهمان داشتیم. یک اتفاق مشترک بین همه مهمانان این بود که حداقل یک ساعت از وقت جلسات به ناله و اندوه درباره وضعیت فعلی مملکت می گذشت. مشایی و ان و تعریف از هزارمتر زمین اهدایی و جن ها و گرانی ساعت شمار و تحریم و .. بعد هم یک فاتحه می خواندیم به روح  کسی که باعث می شود یک ساعت وقت مفیدمان را به این سینرژی کسالت اختصاص بدهیم.
...
یکی از دردناک ترین پدیده های روزمره که مثل خار توی کفش مدام آزارم می دهد، علاوه بر همه دردهای فوق الذکر، رانندگی مردم است. یک وقتهایی با خودم فکر می کنم شاید من بد می رانم و بقیه که از چپ و راست دهنم را صاف می کنند، حق دارند.. ولی درواقع این نیست. مردم ، بیش از نود درصد، به شدت وحشیانه و جنگل وار رانندگی می کنند. ترافیک باشد و نباشد، فرق نمی کند. به نظرم تنها عاملش فقدان نیروی پلیس یا به عبارتی بی تفاوتی پلیس است. 
بسیاری از روزها وقت رفتن به شرکت که از اتوبان مدرس می گذرم، به خاطر وحشت آنی از ماشینی که با سرعت جت از سمت راست سبقت می گیرد، تنم خیس عرق می شود. پیاده هایی که نمی دانم چرا جدیدن عادت کرده اند به دو از وسط خیابان بگذرند.. موتوری هایی که اتوبان را برعکس می روند.. اتوموبیلهایی که سر ورودی همت اتوبان را دنده عقب طی می کنند.. اینها دیوانه کننده است. یک فرسایش شدید و عمیق اعصاب که هرروز درگیرش هستیم و من بهش عادت نمی کنم. 
تیتر، نوشته ای ست که هرروز زمان طی کردن مدرس به فکر می افتم پشت شیشه ماشین نصب کنم.. بس که تعداد کسانی که باید بهشان فحش بدهم، بیش از توان منند.
 

Tuesday, July 5, 2011

تفاوت های فرهنگی

بیرون فروشگاه منتظرم مامک خرید کنه و بر گرده. یه ماشین میاد پارک میکنه نزدیک ورودی فروشگاه. یه پیر مرد و پیرزن نزدیک ۸۰ ساله توش نشستن. پیرمرد از پشت فرمون بلند میشه و در حالیکه ( به سختی ) قدم میزنه میره به سمت صندوق عقب ماشین و از توی اون دو تا ساک مخصوص خرید بر میداره که مجبور نشه کیسه یا پاکت از فروشنده بگیره و محیط زیست رو آلوده کنه !
...
یعنی احساس مسولیت توی دهه های آخر عمر! یعنی مسولیت پذیری برای دنیایی که مهلت زیادی برای زندگی توش نداره.
یعنی ...
بهتره مقایسه نکنیم

Friday, July 1, 2011

زندگی

تازه از مشهد رسیده ام. پنجشنبه تعطیل بود و من از چهارشنبه رفتم مشهد. خواهرم که تازه همسرش فوت کرده، مشهد است و می خواستم ببینمش. سه روز پر و پیمانی گذشت. 
شوهرخواهرم پاییز گذشته عین یک گنجشک پر زد و رفت. بگذریم.. نمی خواهم روضه بخوانم.. اما رفتنش درس بزرگی بهم داد.. بلدش بودم ولی حسش نکرده بودم... که قدر آدمهای زنده، قدر روزهای خوش را بدانم.. که از دلخوری ها بگذرم و یادم باشد طوری با همه زندگی کنم که وقتی رفتند بدانم هرچه در توانم بوده طی روزهای بودنشان انجام داده ام.. 

این چند روزه سراغ اینترنت نرفتم. خوشحالم که علیمان نوشته و محمود. توکل کردن علیمان، کار بسیار بزرگی ست. اینکه ایرج و علی بهش گفته اند که برای درمان کنارش هستند، خیلی خوب است. دلگرمی و همدلی بزرگترین موهبت است. خوش به حالمان که این را داریم.

Thursday, June 30, 2011

شروع

چند وقتی هست که کم حوصله شدم، نه به قبلا که روزی چندیدن بار در اون وضعیت فلاکت بار اینترنت، ایمیلهام رو چک می کردم که خدایی نکرده جواب ایمیل کسی رو دیر ندهم. یا چراغ مسنجرم، همیشه خدا روشن بود. ولی حالا که از صبح تا شب خطوط سریع اینترنت (نسبت به قدیم داخل ایران، می دونم الانم سرعت اینجا مثل ژیان هم برای شما نیست) دم دستم هست، ولی بعضی وقتها 3-4 روز می گذره و یادم می ره ایمیلم رو چک کنم. یا مسنجرم، ماهی یک بار برای چند دقیقه به صورت چراغ خاموش روشن می شه.
با همه این اوصاف، امشب که از سر خاک بر می گشتم، به خودم قول دادم که حتما یک سری به اینجا بزنم.
نامه فروغ رو 1-2 روز پیش دیدم، که البته خود نامه مال 2-3 روز قبلش بود.
اینجا برام خیلی جالب بود. همون اول نشستم کل یادداشت ها رو خوندم. یاد اولین روز آشناییم با وبلاگ افتادم که همون شب اول نشستم، تمام مطالبی که همه نوشته بودند رو خوندم، باز خدا رو شکر حجمش اینقدر نشده بودکه مجبور بشم تا صبح بیدار بشینم.
کلی خوشحال شدم که از حال و احوال همه خبردار شدم. کلی انرژی گرفتم. و ممنون که دعوتم کردید که توی جمعتون باشم.
امیدوارم که همه خوب و سرحال باشند و خوب بازم دور هم جمع بشیم :)

Wednesday, June 29, 2011

آدمی فربه شود از راه گوش

سلام علیرضا

مدتی ازت خبری نبود که همین دیروز تو وبلاگت خوندم که مریض بودی. خدا بد نده. چطوری؟ بهتر شدی؟ البته قبلترش ذکرت با دوستان بود و بعد معلوم شد کوتاهی از ما بوده که وقتی خبری ازت نبود ما چرا پرس و جو نکرده بودیم که کجایی و چطوری. بی معرفتی از ما بوده. از نوشته ت معلومه که طبق معمول توی هر اتفاقی حکمتی می بینی. من حسودیم میشه به این اعتقاد قلبی.

هر وقت فرصت داشتی یکی دو خط از خودت بنویس. البته اگه دوست داری

به خانومت و خانواده ات سلام برسون.

قربانت
ایرج


----------

ایرج جان سلام

چه خوب شد که از خودم نوشتم و این ارتباط دوباره برقرار شد. البته شاید کمی زیادی شلوغش کرده باشم. مدتی بود می خواستنم از اتفاقات این روزهایم برای یادگاری آینده بنویسم چرا که این مکتوبات خیلی درمراحل مختلف زندگی برایم راهگشا بوده.

من یکباره و بودن دلیل روشنی از یک گوش ناشنوا شدم و چیزی که بیشتر رنجم میداد صدای ممتد سوت در گوش بود که صبح و شب برایم می نواخت. اینکه فعل گذشته به کار میبرم برای این نیست که دیگر نیست بلکه به این سبب که کمی با آن کنار آمده ام.

شاید باورت نشود ولی همین اتفاق ساده زندگی روزانه مرا مختل کرد. وقتی با تلفن حرف میزدم صحبتهای دیگر را نمی شنیدم، برای اینکه بتوانم با کسی داخل خودرو و هنگام حرکت حرف بزنم حتما باید درجای راننده می نشستم چون در غیر این صورت چیزی از حرفهای طرف را متوجه نمی شدم. صدای سوت هم که قوز بالای قوز بود، فکرکن گوشی تلفن رابچسبانی روی گوشت و هی بوق بشنوی.

اصلا قصد روده درازی ندارم ولی دوست داشتم اینها را بنویسم که تو سبب خیر شدی. شاید در پاسخ به سوال تو یک کلام کفایت می کرد ولی من قصدی از نوشتن دارم. انگار رسالتی برای ابلاغ دارم که تا نگویم عمل به وظیفه نکرده ام.

پیش خیلی ها رفتم، فکر میکنم هشت یا نه متخصص دیدم. داروی ضد ویروس تجویز کردند، درمان برای لخته خون در مغز دادند. هر روز چند بار کورتن تزریق کردم. وقتی اینها جواب نداد چند بار به فواصل یک هفته ای در گوش میانی کورتن تزریق کردند. بعد کورتن خوراکی با دوز بالا شروع کردم. از بیمارستان خصوصی با هزینه جلسه ای شصت هزار تومان تا بیمارستان دولتی و بیمه و دفترچه و جلسه ای سه هزار و چهارصد تومان. از پرفسور هفتادو چند ساله بازنشسته دانشگاه تا رزیدنت سال یک گوش و حلق و بینی. و تکامل مرض هر چه که می گذشت، یعنی به جای درمان هرچه میگذشت بیماری مزمن میشد و به هیچکدام از درمانها پاسخ نمیداد.

کمی قبل تر از شروع این داستان من کارم را هم از دست داده بودم. من آدم توداری هستم و همین شاید یکی از دلایل روند منفی درمان بود. از نظر مالی هنوز مشکل جدی نداشتم ولی به هرحال با احتیاط خرج می کردم. شاید ناخودآگاه به همین خاطر بود که از بیمارستان دی معالجات طولانی و هر چند روز یکباره خودم را به بیمارستان امام خمینی منتقل کردم.

همه نه متخصصی که مرا یا فقط یک بار معاینه کردند و چه آنها که پیگیر درمانهای دارویی من بودند، به زبانهای مخلتف یادآوری میکردند که بعد گذشت سه روز و در نهایت دو هفته کار خاصی نمیشود کرد و با این زندگی جدید باید کنار بیایی. تنها یک دکتر جوان دانشجو بود که به من دلداری میداد. می گفت ما پزشکها خیلی نمیدانیم. براساس آمار فلان دارو بر روی فلان تعداد مریض جواب داده برای همین به بقیه هم توصیه می شود مصرف کنند اما چند سال بعد درست خلاف نظر اول ثابت می شود.

شاید سخت ترین نقطه این چند وقت روزی بود که دکتر جوان مرا برای مشاوره پیش استادش برد و او هم گفت پسرم این همه کورتن به خورد خودت داده ای و الان یک ماه است که جوابی نگرفته ای. باید به تدریج داروهایت را قطع کنی. نگاهش کردم و در کمال استیصال پرسیدم چقدر امید به بهبود است و او فقط مرا نگاه کرد. و این یعنی قطع امید از ادامه درمان. که دیگر فرجی نیست. باید تسلیم واقعیت شوی و با روش جدید زندگیت بخواهی که مواجه شوی.

تا مدتها در رازو نیازهایی که میکردم هیچ اشاره ای به بیماری خودم نمی کردم. یکجوری فکر میکردم خیلی بی ادبی ست سالها حال کسی را نپرسی بعد به مشکلی که خوردی سراغش را بگیری. این یک تفسیر است ولی تعبیر درست تر این بود که مدتی دردم نگرفته بود. هنوز منتظر شاید امید به دارو و درمان داشتم. هنوز تشنه نشده بودم. بعد فهمیدم تشنگی و عطش هم یکباره بدست نمی آید. جالب است حتی تشنگی مراتب دارد و روز اول به قدر کافی و حد لازم عطش نداری که آبت از بالا و پست بجوشد.

مشکلات مادی، بلاتکلیفی کاری، و بعد هم بیماری و حتما هم به طبع اینها کم حوصلگی های من ترکیب بدمزه ای برای ابتدای زندگی مشترک شده بود. به قول قاسم دوستم شاید این داستان قصه امتحان صبر و طاقت همسرم آن هم درست در اول راه بوده. از حق نمی توانم بگذرم که آذین مرا مثل کوه در برابر همه این مصایب حمایت کرد و تاجایی که میشد برایم حوصله و شادی خرج کرد.

بعد از اینکه خوب از همه امیدم قطع شد به خدا توکل مردانه کردم و خود را از ته دل به او سپردم که هرچه خیر است مقدر کند هرچند آن را نفهمم و دوم اینکه مرا با آنچه مقدر شده راضی و خوشنود گرداند.

از آنجا که یکی از احتمالات تمور مغزی بود برای پیگیری های لازم مثل اسکن مغزی و مشاوره با پزشک مرتب به بیمارستان امام خمینی رفت و آمد می کردم. شاید هزاران دلیل ناشناخته برای این بیماری من باشد ولی حداقل به یکی از دلایل آن خودم آگاه شدم و آن هم مشاهده و مداقه دراحوالات بیمارانی بود که هر روزه به آنجا به امید شفا و یا حتی کم شدن درد می آمدند. بیماران شهرستانی که کنار خیابان با پتو و زیرانداز بیتوته کرده اند. آنهایی که هزینه های درمان کمرشان را شکسته. یادم نمیرود روزی که برای تصویربرداری از مغز رفتم نگاه نگران پدری جوان مرا جلب کرد. وقتی نگاهمان به هم گره خورد بی مقدمه پرسید چکار کنم، از کجا پانصد هزار تومن پول اسکن بدهم. می فهمیدم قصدش جمع کردن پول نیست، وامانده بود. دختر چهار پنج ساله ای همراهش بود که روسری اش را سفت بسته بود. اول متوجه نشدم ولی وقتی از روی صندلی بلند شد دیدم یک پایش از بالای ران قطع شده. یک باره و در چند ثانیه تمام زندگی پیش رویش از مدرسه و دانشگاه و ازدواج با نبود یک پا از جلوی چشمم رژه رفت.

منی که به لطف جیب شرکتی پولدار همیشه در سفرهای چرب و نرم بودم. در کنار آدم هایی زندگی کرده بودم که خودکارشان مونبلان و درجه خط هواییشان همیشه فرست و هتل شان فقط پنج ستاره بوده و کمتر از بی ام و را لگن صدا میکنند، بیمارستان امام خمینی با همه بازیگران آن از اساتید با حوصله تا کادر درمانی بی حوصله و بیماران بی پناهش زنگ بیدارباش پرطنینی بود که حتی برصدای سوت گوشم غلبه کرد.

سرت را بردم ولی قصه ناتمام ماند.
علیرضا

----------

چه خوب کردی که نوشتی. اصلن بلند هم نبود. خیلی سخت تر از اونچیزی بوده که حدس می زدم. خیلی سختی کشیدی و باز مثل همیشه امید داری و مثبت نگاه می کنی. خیلی ممنون که این همه وقت گذاشتی و نوشتی. کاش همه مون نگاهی مثل نگاه تو داشتیم به زندگی. از ته دل دعا می کنم خوب بشی.

گاهی فکر می کنم زندگی کردن تو ایران باید خیلی سخت باشه چون آدم رنج هموطناشو بیشتر می بینه. مثل همون ها که توی بیمارستان دیدی.

اگه کاری از دست من بر میاد بگو. می خوای اینجا پر سو و جو کنم ببینم دکتر خوب چی هست؟ شاید اگه پیدا بشه و آزمایشات و ام آر آی رو ببینه بتونه راهنمایی کنه؟ فایلتو می خواهی اسکن کنی و بفرستی اینجا؟ هر کاردیگه ای از دستم بر می آد بگو.

بی خبر نذارم.

قربانت
ایرج

----------

ایرج جان دوستان همه به من لطف داشتند و احوال پرسم بودند. دیشب نمی دانم چه شد که در پاسخ به نامه از دل برآمده تو حرفهایی را که به کسی نزده بودم نوشتم.. بعد دیدم هم تکرار این نامه برای هر یک از دوستان خیلی دلنشین نیست و هم اینکه با حال و هوای وبلاگ جمعی جدید یعنی نامه های یادگاری خیلی هماهنگی دارد. برای همین اگر صلاح بدانی متن نامه هایمان را عمومی کنم و یا اگر ترجیح می دهی بخشی که من نوشته ام را در آنجا منتشر کنم.

درباره پیشنهادی که دادی چون می دانم تعارف نبوده و از ته دلت بوده حتما اگر لازم شده کمک خواهم خواست. خوب باشی و از زندگی و کرده هایت لذت ببری... لذتی که پس از تأمل زایل نشود. و کرده ای که برایت خیر بیاورد

دوستت دارم
علیرضا

----------

دوباره سلام علیرضا

خیلی خوب کاری کردی که حرفهای نگفته ت رو برام نوشتی. حس خوبیه وقتی آدم می فهمه دلهامون به هم راه داره. من دیروز نامه تو چند بار خوندم. توی شرکت، توی اتوبوس راه خونه. توی خونه. حتی بعد از اینکه جواب رو نوشته بودم.

امروز داشتم فکر می کردم که بعضی آدمها در مقابل گرفتاری زود وا می دهند. بعضی ها نه. مقاوم هستند و انگیزه های بیشتر پیدا می کنند. اهل جنگیدنن چون به نیک خواهی خودشون و به درست کردن این دنیا اعتقاد دارن. تو از این دسته هستی. آدمی هستی که توی هر اتفاقی سعی کنی خیر ببینی و به خوبی آخر داستان اعتقاد داری.

به نظر من گذاشتن شون در وبلاگ خیلی فکر خوبیه. حالا هر چقدرشو که خودت راحت هستی. اصل همان نامه اول تو بود. اما شاید گذاشتن همه نامه ها بهتر باشه چون حس و هوای نامه نگاری رو بهتر منتقل می کنن. خود دانی به هر حال.

لذتی که پس از تامل زایل نشود؟ هوووم. سخته. فک کنم فقط وقتیه که اثرش بمونه تو زندگی آدمها. دنیا رو جای بهتری برای زندگی بقیه بکنه.

بازم تاکید می کنم هر وقت هر کمکی از دست من بر میاد بگو.

خوب بشی و خوب باشی. بی خبرمون هم نذاز.
-ایرج


----------

سلام علیرضا

گفتم یک احوالی بپرسم ببینم وضعت بهتر شده؟ اوضاعت چطوره الان؟

اگر کاری از دست من بر میآد بگو.

قربانت
-ایرج

----------

ایرج جان سلام

اول اینکه تاخیر در جواب دادن از تنبلی و اینا نبوده. چند روزی که اومدم سفر و دسترسیم به کارهای شخصیم خیلی محدود شده.

خدارو شکر من رو به بهبودم. آخرین باری که رفتم شنوایی سنجی پنج تا ده درصد بهتر شدم که به نظر دکترم از موارد خیلی نادره چون کمتر اتفاق افتاده بعد از دو هفته عصب خودش رو بازسازی کنه. برای همین مقدار داروی مصرفی ام رو که داشت به تدریج کاهش می داد دوباره برد بالا و برای یک دوره دیگه تثبیت کرده تا ببینیم خدا چی رو بیشتر می پسنده. پزشک های دیگه خیلی امیدی ندارن و توصیه می کنن دارو رو که عوارض زیاد داره قطع کنم ولی پزشکی که من شاید هم بیشتر بخاطر همین سرسختی اش درباره ناامیدی بهش اعتماد کردم ترجیح می ده من عوارض دارو رو تحمل کنم تا اینکه ناشنوا بمونم. میگه شاید هم در همین حد باقی بمونه ولی شاید هم خدا خواست و هرچند کند و بطئی ولی شنوایی برگشت.. فعلا تمرین توکل داریم به مقدار لازم...

بابت لطفی که تو و بقیه بچه داشتین بازم ممنونم ولی راستش چیزی نیست که درمانش اینجا نباشه... کارهایی رو که لازم بوده انجام دادم دیگه باقیش با خداست.

امیدوارم بهت سفر و حواشی اون خوش بگذره و مرور خاطراتش برای بعدهات لذت بخش باشه...

به امید دیدار
و به امید روزهای خوب
و به امید دیدارهای دستجمعی
و به امید دوستی های مستمر
و به امید دل خوشی های راستکی

علیرضا

فلاش بک در یک پاراگراف

مشغول کارم که تا فردا تمومش کنم چون مرخصی ام شروع میشه آخر این هفته و میخوام کار نیمه کاره نداشته باشم و با دلی آرام و قلبی مطمین برم کانو سواری !. به سه- چهار تا چیز دیگه هم فکر میکنم . البته نه هم زمان - چون ذهنم مالتی تسک نیست که - خلاصه این میونه یاد مدیر مدرسه راهنمایی مون میفتم !! حالا چرا؟ خودم هم نمیدونم . بعد یادم میاد که پسرش ۲ سال از ما کوچیک تر بود و توی همون مدرسه بود و بعدشم هم باش هم دبیرستانی شدم . بعد فکر میکنم ببین الان چیکار داره میکنه ! گوگل اش میکنم و رد اش رو میگیرم تو هیت مدیره فلان شرکت تو تهران. نشونه دیگه ای که گوگل داده از یه صفحه توی فیس بوک است که مربوط میشه به دبیرستان ما. میرم توش و نگاه میکنم چند تا کامنت هست در مورد دبیر های اون زمان و ناظم عصبی و بد خلقی که دست به سیلی زدنش هم خوب بود .
نوشته بود بعضی ها شون فوت شدن و باقیشون هم خیلی پیر شدن و فرتوت از جمله همون ناظم بد اخلاق ... آخه از سالی که من دیپلم گرفتم ۲۲ سال گذشته. دلم میگیره و دوباره بر میگردم سر کار .
ولی قبلش این چند خط رو مینویسم و میچسبونم اینجا

Monday, June 27, 2011

تولدت مبارک


بچه ها امروز هفتم تیر تولد فروغ است. از اونجایی که فروغ همیشه تولد همه رو یادش هست و برای قدر دانی از این همه محبتی که داره و اینکه گرانیگاه دوستی های ما چند نفر بوده و هست به نمایندگی همه شما تولدش رو تبریک میگم.
All the best :)

رفیق مان علیمان

بچه ها دیشب وبلاگ علیمان را خواندم. فهمیدم  بیماری سختی داشته. تمام این مدت توی دلم ازش گله می کردم که حالا خوب شد یک زن گرفتی و دیگر جواب ایمیل هم نمی دهی. و فکر کرده بودم شاید دوست ندارد مثل گذشته معاشرت کنیم. وبلاگش را که خواندم، دیدم ای داد چقدر غافل بودم من! 
صبح بهش زنگ زدم. جواب نداد و بعد خودش زنگ زد. ایمیل دسته جمعی ما را نگرفته بود. از مریضی اش گفت. اگر دم دستم بود حتمن بغلش می کردم و بهش می گفتم خیلی دوستش دارم و خوشحالم که بهتر شده... بعد از شماها سوال کرد که خبر دارم ازتان یا نه. برای اولین بار در این چند سال من یک مجموعه کامل خبری داشتم که براش تعریف کنم. در حین تعریف متوجه شدم چقدر کار خوبی می کنیم همین چند خط را برای هم می نویسیم. همین قدر که می دانیم کجاییم و چه می کنیم.. فکر کنم یکی از بهترین استفاده هایی بود که می توانستیم از وبلاگ بکنیم. و امیدوارم مستمر باشد.
حالا آدرس اینجا را به علیمان می دهم و دعوتش می کنم برای نوشتن. امیدوارم خیلی زود به جمع ما ملحق شود. به محمود توسلی هم می دهم. محمود یکی از وفادارترین دوستانی بوده که این مدت دیده ام. شما نظر بدهید البته. بدون نظر شما کاری نمی کنم. درمورد علیمان که می دانم موافقید.
راستی پدرام، مامک چرا نمی نویسد؟

Saturday, June 25, 2011

تبریک علی جان

توی شرکت نمی تونم اینجا کامنت بزارم. فیلترشکن آشغالی دارم که اجازه کامنت نمی ده. این کامنت رو برای نوشته علی نوشته بودم:
تبریک می گم علی جان.
من یه توصیه براتون دارم. اگر خواستین یه روزی بر فرض محال یکی از دو شهروندی رو انتخاب کنین، بلاشک اولی رو خط بزنین. یه وقت اشتباها فکر نکنین که اینجا هنوز مملکت ماست. اینو بی شوخی و کاملن جدی بهتون گفتم. ممکنه چون چند ساله دورین احساساتی بشین ولی حرف من یادتون نره
شیطونه می گه یه وی پی ان توپ بگیرم برای شرکت و بشینم به کامنت گذاشتن اساسی. :)

Thursday, June 23, 2011

شهروندي سوم

تايپ کردن فارسي برام سخت شده! يک جمله نوشتن کلي وقتمو ميگيره و يادم ميره چي ميخواستم بنويسم.
...............
من ميخوام مـثل تو باشم چه بايد کرد؟...
.............
" فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم..."
پريروز دير رفتم سر کار. به رئيسم گفته بودم که بايد برم مصاحبه. ازش هم کلي سوالهاي اين مصاحبه را پرسيده بودم (عين بچه ها که ميخوان حال معلمشون را بگيرند) نصفشون رو هم بلد نبود. بگذريم.
ساعت هفت صبح در داون تان زيباي شهر بودم جايي که روزي واحد نقلي خواهم داشت. سه سال پيش هم درست جلوي همين ساختمان فدرال بودم ودرست در همين ساعت. (سه سال گذشت؟) سه سال پيش براي کارت اقامتم و الان براي شهروند شدن.
دوباره صف و دوباره ديدن آدمهايي که هول ميزنند تا شايد چند دقيقه اي زودتر به هدفشان برسند. مرد عقبي من يکيشون بود. دوباره نشستن تا صدايت بزنند. تا شب قبلش داشتم به اين فکر ميکردم اگر خواست قانون دو شهروندي را براي من اجرا کنه چه کشوري را خط بزنم اما تازه شب قبل از اون روز در حين مرور مدارکم فهميده بودم که در يکي از اين فرمها يادم رفته بود که راجع به اون همراه نارفيقم بنويسم و حالا دو تا نوشته متفاوت از من داشتند. بعضي چيزها آثارشون تا سالها با آدم ميمونه و يه جاهايي که اصلاً انتظارشون رو نداري دوباره ميان سراغت. تمام مدارکش را با خودم آوردم. نشسته بودم و و پيش خودم گفتم نميگم ولي اگر پرسيد بهش ميگم که اشتباه من بوده.
يک مرد شرق آسيايي که عرق از سر و صورتش اين موقع صبح ميريخت صدام زد. خودش بود. من را به دفترش راهنمايي کرد. در راه شروع کرد به حال و احوالپرسي و از هواي گرم داخل ساختمان صحبت کردن که بنظر من اصلاً هم گرم نبود! نشستم و پرونده قطوري جلوش بود که اسم خودم رو روش ديدم. از خودش گفت که قبلاً دفتر شرق لس آنجلس بوده و گاهي در ماه سه هزار نفر را اون دفتر بهشون شهروندي ميداده و اينجا نصفه اونجاست. بعد بلافاصله پرونده را باز کرد و شروع کرد ازم مدارک خواستن. بهش مدارکي که خواست نشون دادم (اينها را در نامه نوشته بودند که با خودم داشته باشم) بعد مدارک ديگه اي خواست که من با خودم نداشتم بهش گفتم متاسفم اينها را ننوشته بوديد که ميخواهيد. منم نياوردم. گفت آره اين نامه ها هميشه کاملاً همه چيز را نمي نويسند که چه چيزهايي ما ميخواهيم ولي عيبي نداره!
بعد شروع کرد تمام سوال و پرسشهاي فرم آخري را دوباره ازم پرسيد. بعد يک مرتبه رفت وسط پرونده. چشمم افتاد به کپي ترجمه شناسنامه ام. پيش خودم گفتم قبل از اينکه اون بگه خودم بگم. من هم اصل ترجمه را درآوردم شروع کردم به توضيح دادن که وسط توضيحات من سرش را بالا آورد و با تعجب به من نگاه کرد و گفت مدرک ديگه اي داري که فاميليت را نشون بده؟ گفتم فاميليم؟ گفت آره ببين اينجا در ترجمه شناسنامه ات فاميليت با همه فرمها و مدارکتت فرق داره يک حرف اُ زيادتر داره!! با تعجب به اصل ترجمه که دستم بود نگاه کردم و ديدم بعله اين جناب دکترِ مترجم فاميلي من را اشتباهي نوشته و جالبه که هيچ کس هم تا الان اين رو نفهميده بوده!پيش خودم بقول اين داريوش خان ارجمند گفتم: زِکي ، ما رو باش. من گفتم تصديق رانندگيم که ديدي. گفت مال بيرون از آمريکا مثلاً پاسپورت کاناداييت. گفتم دارم و بهش نشون دادم. گفت براي من دردسر سازه بايد بگيم فاميليت اين بوده و حالا عوضش ميکنيم. من گفتم باشه. بعد هم شروع کرد سوالها را پرسيدند و به هفتمي که رسيد گفت اين رو درست بگي ديگه کافيه و احتياجي به بقيه اش نيست. بعد هم يک خط نوشتم و يک خط هم خوندم. بعد هم آرزوي موفقيت کرد و تبريک گفت. و گفت بزودي برات نامه مياد که زمان جشن رو بهت ميگه. حدوداً يکماه ديگه.
دوباره در داون تان شهر بودم و نسيم خنکي ميوزيد. مردم تازه داشتند به سمت کافي شاپها ميرفتند براي قهوه گرفتن. همراهِ رفيقم کنار يکي از اين کافي شاپها دستش راتکان داد و از دور از رو لبهاش خوندم که بهم گفت: تبريک

Wednesday, June 22, 2011

فاطمه خانمهای آلوده بنفش

هوا به شدت گرم و آلوده است. من توی شرکت زیر باد کولر نشسته ام و برای شماها می نویسم. دلم برای تحصیلدارهایمان می سوزد اما کاری از دستم برنمی آید مگر اینکه جل و پلاسم را جمع کنم و ببرم زیر آفتاب بنشینم.
دیروز ترمومتر ماشین ۴۲ درجه را نشان می داد اما هواشناسی ها می گویند حداکثر سی و نه. در ضمن مرتب اعلام می کنند که اشعه ماورای بنفش به ضریب هشدار رسیده. انگار باید یک چیزی بین یک تا یازده باشد که یازده یعنی بروید بمیرید.. و الان ده است.
خلاصه گل و بلبل.
گشت های ارشاد خیابان ها را پر کرده اند. حتمن مثل همیشه وضعیت موقتی ست. وقتی خیلی گند می زنند و می خواهند بویش درنیاید.
دیروز می خواستم بروم پاساژ آرین. دم در پاساژ، ون و فاطمه خانمها و ماشین های کلانتری ایستاده بودند. من زشت ترین و بدلباس ترین زنی بودم که از آنجا می گذشتم. با اینهمه با نگرانی دستکشهای نخی را از داشبورد درآوردم تا لاک صورتی ام معلوم نشود. بعد هم به جای پاساژ رفتم توی کتابفروشی. وقتی درآمدم دیگر رفته بودند. ولی حاصلش چهل هزارتومان کتابی بود که خریده بودم. به یاد روزهای خوب قدیم سی دی برداشت ۲ و همراه با باد یزادنیان را هم خریدم. یاد وقتهایی که خانه ام خیابان وزرا بود و شبها سرخوشانه با خودم می رفتیم پیاده روی. مریم یادت هست از نان کشمشی های سرراه که تعریف می کردم؟ سر همان ها با من رفیق شدی:).
راستی دیروز رفتم پیش دکتر پیپی و توی دلم گفتم به نیت بازنشستگان وبلاگی قربه الی الله. حالا حالتان بهتر شده؟

پی نوشت:
بچه ها اگر با ساعت آمریکا یا کانادا راحت ترید بهم بگید تا ساعت اینجا روی یکی از این دو تا تنظیم کنم.

Sunday, June 19, 2011

سطل دوم

دارم این‌ها را توی راه برلین می‌نویسم. لندن خیلی خوب بود. خوبِ یواشِ راحت. با اینکه نصف اوقات را باران می‌بارید. گاهی البته شلنگ باز کرده بود آسمان. لندن همیشه برای من شهر هیجان انگیزی بوده. خیابان‌گردی‌هایش را دوست دارم. پیدا کردن محله‌ها و مکان‌های جدید را هم. این‌بار یک کوچه پیدا کردم پر از کتابفروشی کتاب‌های قدیمی. قدیمی یعنی هزار هشتصد و هفتاد و چند تا هزار و نهصد و چهل و خورده‌ای مثلن. کنکاش آدمهای توی متروی لندن طبعن خودش ضیافتی است. شهر جادار است. می‌شود جاهایی از شهر رفت که توریستی پیدا نمی‌شود. می‌شود رفت وسط میدان پیکادلی نشست قاطی توریست‌ها‌ و دید چکار می‌کنند. می‌شود تمام روز را در یک پاب گذراند. لندن یک اسباب بازی فروشی پنج طبقه دارد که هر بار وظیفه‌ شخصی‌ام می‌بینم که یک سری به آنجا بزنم. کار هم سبک بود. برای مشاوره آنجا بودم و کارم فقط گوش دادن و سوال کردن و نظر دادن بود. گلابی در مقایسه با بقیه‌ی سفرها. کارهای راه دور و ددلین‌ها البته حضور همیشگی‌شان را داشتند و گاهی جهت یادآوری تا دو-سه نصف شب آدم را بیدار نگه می‌داشتند. اما جمعه رسمن عالی شد. قرار شد جلسه ساعت 11 شروع شود. من هم صبح کل امور دنیوی را تعطیل کردم و به یللی تللی گذراندم. رفتم به دیدن محوطه موزه تاریخ طبیعی و امپریال کالج و موزه خانم ویکتوریا و آقای آلبرت، که همان آلبرتِ سخنرانی پادشاه باشد به گمانم. طبعن حوصله دیدن جاهای جدی مثل داخل موزه‌ها را نداشتم و فقط از بیرون ساختمان‌ها را تماشا می‌کردم. حیاط پشتی موزه آلبرت خوب بود. کمی عکاسی هم کردم. بعد همانطور که داشتم سلانه سلانه برمی‌گشتم بروم سر کار، با خودم داشتم فکر می‌کردم که اگر همین الان قرار شود از این دنیا بروم خیلی بد نمی‌شود. درست است که آدم همیشه یک باکت لیست بلند از آرزوهای نکرده‌اش را دارد. اما سطل کارهای کرده و جاهای رفته و آدمهای دوست داشته و لذت‌های برده و بقیه‌ی زندگی اگر بزرگ‌تر از سطل اولی نباشد، کوچکتر نیست. حالا نگویید که یک روز سبک داشته‌ای و علافی کردی و خرجش را هم یکی دیگر داده و خوش گذشته و بی خیال بوده‌ای، حالا داری فلاسفه می‌بافی. قطعن درست می‌گویید. من همان آدمی هستم که وقتی خبر فوت هاله سحابی را شنید یک روز تمام میوت بود. من همان هستم که هزار و یک گرفتاری و سودای نرسیده دارد. اما هر از گاهی لازم است آدم حواسش برود پیش سطل داشته‌هایش. زندگی سبک‌تر می‌شود اینطوری.

Friday, June 17, 2011

تنوع

گفتم یک کم تنوع ایجاد کنم دلتون باز شه. :) اگه قبلی رو دوست تر دارین بگین.

چند سطر از زندگی در اینور آب

سال گذشته برای تعمیر سیستم گرمایی خانه به شرکت سرویس دهنده زنگ زدم. ساعتی بعد مردی خسته و بسیار مودب پشت در بود. بی حرفی مشغول کارش شد و من هم کنارش ماندم که اگر کمکی لازم شود، باشم. با هم به انگلیسی هم کلام شدیم و کم کم صحبت که گل انداخت فهمیدم افغانی است. گل از گل هردومان شکفت و ادامه گپ و گفت به فارسی ( یا به قول افغان ها دری ) ادامه یافت. اهل شعر بود و ادبیات. با حسرت از دهه ۷۰ میلادی در افغانستان تعریف کرد و آرامشی که برای همیشه رخت بر بست. از شاعران ایران بیش از همه دلبسته فروغ بود. چند بیتی هم از حفظ داشت. کارش که انجام شد برایش چای و باقلوای یزدی آوردم. وقتش تنگ بود. تشکر کرد و خدا حافظی و رفت.
اینجا سرزمین عجیبی است. هر کس تکه ای از سرزمین و فرهنگ سرزمین و منطقه خودش را گذشته گوشه قلبش و آورده اینجا. گاهی که این تکه ها مانند پازل کنار هم مچ میشوند حس غریبی به آدم دست میدهد. خوشی ها و ناخوشی های مشابه را میبینی و بر عکس آنچه در ایران بود به جای برجسته کردن تفاوت ها و فاصله گرفتن، زوم میکنی روی تشابه ها و اشتراکات و برداشتن فاصله ها.
...

اعلام برائت از مسافرت

فروغ من همینجام. چپیدم تو همین آفیس از صبح تا عصر. ننوشتم برای اینکه حالم مساعد نوشتن نبود. یک ماه گذشته بدترین ماه زندگیم بود تو کل عمرم. فشار خیلی زیادی بهم وارد شد که هنوز اثراتش از بین نرفته. بخوام براتون تشبیه کنم منو در نظر بگیرین تو یک اتاقی که چهارطرفش پنجره است نشستم و دارم ماستمو می‌خورم یک دفعه طوفان می‌شه و کوران می‌شه و پنجره‌ها باز می‌شه و هرچی که تو اتاق هست رو می‌ریزه به هم. وضع زندگیم این بود. هنوز هم هست. دارم فقط سعی می‌کنم آرومش کنم. نمی‌دونم کچا اشتباه کردم که الان بیشتر انرژیم تو تلاش و تقلا و جنگ بدون‌خونریزی با آدمها صرف می‌شه. به طور محترمانه‌ای اعلام می‌کنم که بریدم. الان چند روزه دارم سعی می‌کنم مدل زندگیمو یک کم عوض کنم و درحقیقت یک فرجه به خودم دادم که اگه موفق نشم برم دست به دامن کسی بشم که بهم کمک کنه. گرچه کمک گرفتم این مدت اما نه از آدمهای حرفه‌ای.

وقایع اتفاقیه1

همین الان که دارم برایتان می نویسم مغزم درحال پکیدن به معنای واقعی کلمه است. همسایه روبرویی دارد نمای سنگ ساختمانش را می کند تا عوضش کند. فکر کنم چهار روز است که دوتا کارگر روی داربست نشسته اند و درحال کندن نمای وسیع ترین خانه این کوچه اند. دلم می خواد سرم را بکوبم به دیوار. صدای دریل دارد مغزم را می جود. هیچ کسی یا جایی هم نیست که بهش شکایت کنم. دیروز که تعطیل بودبازهم همین بساط را داشتیم. گفتم که چهار روز است. دو روز قبل مسموم شده بودم و درحال مرگ بودم ولی هم چنان توی مغزم دریل می دوید. همسایه الاغ. حالا اگر این سنگ مرمر خاک برسرت را عوض نکنی نمی شود؟ لااقل چهارتا کارگر اضافه می گرفتی تا دو روزه کار را تمام می کردند. چرا نمی فهمند؟
خوب این یکی از مزایای ایران است که قرار بود برایتان بنویسم. جایی برای اعتراض نیست.عیبی ندارد. درعوض ما هم که بخواهیم نمای ساختمان را عوض کنیم بقیه باید سرشان را بکوبند به دیوار.
این از این.
مریم و رویا کجا هستند؟ مسافرتند؟ چرا نمی نویسند؟ زود باشید نوبتتان را بازی کنید. من یک عالمه اتفاق توی ایران هست که می خواهم برایتان تعریف کنم. یادم باشد قضیه اورژانس را حتمن برایتان بگویم.

Thursday, June 16, 2011

اندر احوالات مهاجرت در میان سالی

توی این سه سال و اندی که اینجا هستم ۷-۸ بار خواب دیدم که دانش آموز دبیرستانی سال آخر هستم ( البته در همین سن الان !! ) و آخر سال شده و زمان امتحان و من از درس هایی که باید امتحان بدم هیچی نخوندم و خلاصه ذهنم کلن پاک پاک است از درس ها. خلاصه دلهره عجیبی توی دلم میفته و وقتی از خواب میپرم خدا رو شکر میکنم که همش خواب بود. امروز داشتم جریان این خواب رو برای همکارم که اونم مهاجر است و ۴-۵ ساله که از یکی از کشور های اروپای خاوری اومده اینجا تعریف میکردم. خندید و گفت:شاید باورت نشه ولی منم این خواب رو میبینم به دفعات از وقتی اومدم اینجا. بعد اضافه کرد: لابد به خاطر اینه که ما اومدیم اینجا و همه چیز رو دوباره از اول آغاز کردیم و توی نا خود آگاه ذهن مون شدیم شبیه یه آدمی که باید دوباره امتحان بده تازه دیپلم بگیره. دیدم پر بیراه هم نمیگه.

Tuesday, June 14, 2011

جهت خالی نبودن عریضه

اینطور نباشد که که در ذهن شما یاران قدیم این توهم ایجاد شود که ما اینجا حضور نداریم و این حرف ها... ما با دلی آرام و قلبی مطمین در خدمت دوستان هستیم و خواهیم بود اگر این کار های های روز مره مجالی دهد. یواشکی هم می آییم و سر و گوش آب میدهیم بینیم دوستان چه کرده اند و چه گفته اند. تابستان اینجا همین پنج روز و شش باشد و معمولن هم رسیدنش تاخیر دارد و هزار کار نکرده و راه نرفته و البته خرج نکرده ! سر بگردانی هم تمام است و قطار پاییز بدون تاخیر سر وقت میرسد و همه میخزیم به کنج گرم خانه.
راستی خواستم بپرسم این وبلاگ قرار است محفلی باشد یا میشود پابلیک اش کرد و لینک داد و همخوان کرد تا سایرین و به ویژه نسل جوان بخوانند و پند و عبرت گیرند ؟ :) البته نظر همه محترم است ولی حق وتو برای فروغ که بانی امر است مقام عظمای ادمین، محفوظ.
تا دوباره ی نزدیک، بدرود

Sunday, June 12, 2011

How Could I have doubted

دنبال گشتنت را گذاشته بودم کنار
منتظر بودنت را هم گذاشته بودم کنار
پير شده بودم
فراموش کرده بودم که اصلاً عاشقت بودم
و فراموش کرده بودم که چرا متنفر بودم از تمام لحظات طولاني

چرا برگشتي پيشم امشب؟
موقعي که حتي نميتونم از صندليم بلندشم
"I can live like this"
L.C.
.................
شهرها را نبودِ ما غريب نميکند.
.............
يک مفلوک ترين اعداد است و "دو" خوشبخترين. اما "سه" چي؟
حالا "سه" بشيم؟

Friday, June 10, 2011

تا فرصت هست زرد بنویسید

توی اتوبوس که می‌اومدم سرکار، برای فروغ پیغام گذاشتم که "نشده بنویسم، زردنویسی رو شروع کنین." بعد پیاده که شدم، گفتم آدم هر چقدر هم سرش شلوغ باشه، باز باید بتونه چند خط بنویسه. الان سر کار نشستم دارم تند تند تا قبل از شروع جلسه تایپ می‌کنم.

گاهی تمام بلاهای زندگی می‌گذارن با هم نازل می‌شن. گاهی هم آدم خودش دستی دستی تمام بلاها رو سر خودش نازل می‌کنه. نقل مکان کردیم سان فرانسیسکو. توی آپارتمان موقت هستیم برای یک ماه. در به در دنبال خونه‌ایم. ملت خونه های خوب رو رو هوا می‌زنند. ما هم که پرفکشنیست. یکی قیر نداره، یکی قیف نداره، یکی بهمان. می‌تونم یک راهنمای بلند در مورد گرفتن خونه توی سن فرانسیسکو بنویسم الان. از طرف دیگه میزبان یک سری جلسه بلند و بالا هستم در محل کار. توی جلسه از طرف خونه زنگ می‌زنن. میرم دنبال خونه، از جلسه زنگ می زنن کجایی مهمون‌ها اومدن تو کجایی پس؟. دیروز وسط یک کنفرانس تلفنی تلفن رو میوت کردم زنگ زدم یه خونه، نگو تلفن کار میوت نشده و همه دارن میشنون. اصن یه وضعی. معلوم نیست اسبابامون کجا بردن. یحتمل مووینگ کامپانی زنگ زده پیغام گذاشته من چک نکردم. دارم هفته دیگه می‌رم مسافرت کاری. کارهاشو هیچ نکردم. دو تا مقاله باید بنویسم که تاریخ ارسالشون همین نزدیکی‌هاست.

بعد تو این هیر و بیر، آخر هفته پیش رو برای خودمون سلانه سلانه 950 مایل جاده ساحلی و کوه و جنگل رو گرفتیم رانندگی کردیم از سیتل تا سن فرانسیسکو. خیلی خوب بود.

خلاصه الان شتر با بارش گم میشه تو زندگی ما.

آها! همین چند وقت پیش یک دفعه یاد یکی از روزهای کافه 78 افتادم. یک عصر تابستونی که جمع شده بودیم. فروغ و علیمان و مریم و کتی و پدرام بودن انگار. .کلی دلم تنگ شد برای اون روز خاص.

Tuesday, June 7, 2011

این یک تهدید است یا فرصت؟

به فضل الهی دارم کم کم آماده می شم که اون نامه زردی رو که قراره جریمه ایرج باشه، شروع کنم.

Monday, June 6, 2011

لنگهای دراز بر روی مبل، آرزوی بربادرفته

از دست اتفاقات دنیا خنده ام گرفته. از عید تا الان، تمام تعطیلاتی که داشتم همراه با مهمان بود. خودخواسته و ناخواسته. آن قدر زیاد بود که هفته قبل، وقتی مادرم زنگ زد و گفت می آید، سرم را گذاشتم روی میز و حتی نتوانستم به این فکر کنم که چقدر آرزوی آمدنش را در این یک سال گذشته داشته ام. به هرحال گذشت. هفته آینده خواهرم از آمریکا می آید و برادرم از مشهد. آخر هفته را هم می روم مشهد. به نظر می رسید جمعه پیش رو ، تنها جمعه امسال باشد که برای خودم می توانستم بگذرانمش. تنها برنامه ریزی مهمی که برایش داشتم این بود که پاهایم را روی مبل دراز کنم و فیلم ببینم و چیپس و ماست بخورم. 
الان بعد از مدتها تلفن زدم به یک دوست قدیمی که تقریبن میانه مان شکرآب شده.. شمال زندگی می کند. خواستم حالی بپرسم و سلامی بدهم تا رفع کدورت شود..
گفت آخر هفته می آیم تهران.. مرا ببر خرید.. تا سه شنبه هستم.. :(((((

Sunday, June 5, 2011

مامان

مامانم امشب برگشت مشهد. جاش به اندازه هزارنفر خالی ست. خیلی خالی..دوباره خانه پر شده از صدای تلوزیون و کلیک کلیک کی بورد..

Saturday, June 4, 2011

از روزگار

فرصتی که پیش میاد و با فامیل و به ویژه پدر ویدئو چت میکنم یه حس دوگانه برام پیش میاد. از یه سو از دیدنشون خوش حال میشم و از سوی دیگه مو های سپید و صورت های خسته از روزگار شون رو که میبینم دلم میگیره.
میدونم گردش روزگار رو نمیشه نگه داشت و پیری گریبان همه رو میگیره ولی برای روزگاری که به سختی براشون گذشته متأثر میشم. یاد سختی های زندگی و روزگار گذشته می افتم. شب های انقلاب و جنگ و آژیر قرمز و ... و اینکه پدر و مادر ها چطور ما رو از این همه بحران های بی پایان و سریالی رد کردند و رسوندن به اینجا که الان هستیم و هستند .از اینکه میلیون ها آدم مثل اون ها توی اون سرزمین یک عمر کار کردن و دویدن و نه از زمان جوانی و میان سالی شون چیز زیادی دیدن و نه حالا که گرد پیری بر صورتشون نشسته. و این سیکل همینطور برای همه نسل ها از جمله نسل خود ما تکرار میشه.
پدرم همیشه از پدرش نقل قول میکرد که من نفهمیدم چی شد یهو همه به من گفتن پیرمرد

از اينور و اونور

کوجيک که بودم آرزوي کاريم اين بود که يک روزي بيام کاليفرنيا کار مهندسي کنم در يه جاي دولتي بعنوان کارفرما و مدير. حالا که به اين جاها رسيدم نمي دونم آرزوي بعديم چيه؟
...................
:ده ماه قبل، اتاق کنفرانس اداره
به چارلز، مدير پروژه سن و سال داره شرکت ساختماني هَزَرد مي گم زودتر کار رو تموم کن که ميخوام برم سفر. ميپرسه علي کجا مي خواي بري؟ ميگم واشينگتن دي سي، ميخوام برم بيشتر از تاريخ و فوانين اين کشور ياد بگيرم. ميگه علي حتماً موزه هُلُکاست رو برو! بهش ميگم اگه وقت کردم و بعد با کمي لبخند و طعنه بهش ميگم ميدونم چرا بهم ميگي. تو دلم ميگم اين احمدي نژاد دهن ما رو صاف کرده ها

Wednesday, June 1, 2011

ای یاران سفرکرده کجایید پس؟

فرداشب این موقع مادرم تهران خواهد بود. به مدت سه شب. بلاخره دلش آمد و پدرم را تنها گذاشت. حالا مسئله اینجاست که ما نمی دانیم خوشحال باشیم مامان مان بلاخره تصمیم به سفر تنهایی گرفت یا از تنها ماندن بابا ناراحت شویم. ترجیحن به اولی فکر می کنیم.
این را نوشتم که بدانید من تا یکشنبه شب به وقت ایران حداکثر فقط خواننده خواهم بود. جمعه قرار است بیرون باشیم و شنبه فامیل کوچکمان را برای نهار دعوت کرده ام/خواهم کرد. 
فامیل عجیبی هستیم. گمانم الان بسیاری از فامیل ها همین باشند. کل افراد حاضر در تهران را که جمع کنیم، نهایتن بیست و دو سه نفر می شوند. همه دو به دو با هم قهرند. جمعه دو تا دایی و یک دخترخاله و یک زن دایی را دعوت خواهم کرد. خودم با دونفرشان نسبتن قهرم. ولی مجبورم. می فهمید که؟ خانه من همیشه سفارت سوییس بود. ولی حالا خودم بزرگ شده ام و از بزرگ شدن این را فهمیده ام که باید رفتار بقیه بهم برخورد، قهر کنم و خودم را بگیرم. اگر نکنم صدبرابرش را با من خواهند کرد. پس این سپر را دستم می گیرم تا بهم حمله نشود.
وقتی شروع به نوشتن کردم، می خواستم از اتفاقات کارم بنویسم. ولی موضوع عوض شد. 
فقط همین قدر بنویسم که برای از بین بردن انرژی منفی درونم بگویید چه کنم؟ البته که امروز از دکتر پیپی وقت گرفتم. ولی تا وقتی بروم، بهم چندتا راه مثبت پیشنهاد کنید. حس می کنم تمام سلول هایم توی هم گره خورده اند.

Tuesday, May 31, 2011

از بیرمنگام

سلام بچه ها
حالا که همه پستهای خوشحال می نویسن من هم یه پست خوشحال می نویسم!
راستش بعد از حدود ۶ سال زندگی در این کشور تازه دارم حس می کنم که عضوی از این جامعه هستم. چند روز پیش هم درخوست ارتقاء شغلیم پذیرفته شد و حس خوبیه وقتی می بینم قدر کارهایی رو که تو این ۶ سال کردم رو می دونن (این تازه پله دوم بودها!).

چند روزی هم رفتم اسکاتلند که خیلی دیدنی بود. یه تور روز داشتن و یه تور شب که توریستها رو می برن جاهای متروک و ترسناک شهر  (مثل قبرستون)!  کلی هم داستان سرهم می کنن که حسابی بترسن (این انگلیسیها از آب کره می گیرند کلآ!).

چند تا دکه نقره فروشی بود در مرکز ادینبورگ که کارهای قشنگی داشتن. از یکی از فروشنده ها پرسیدم اینها کجا تولید میشه که سر درد و دلش باز شد درباره اوضاع بد اقتصادی و کاشف به عمل اومد که متولد اسراییله و پدرش ایرانی بوده و همسرش کلمبیایه و اون نقره ها هم از مراکش و کشورهای دیگه وارد می کنن! وقتی فهمید من و دوستم هم ایرانی هستیم کلی تحویلمون گرفت و گفت بهتره در مورد سیاست حرف نزنیم.

یه رستوران کردی هم پیدا کردیم که صاحبش می گفت از کردهای حلبچه بوده و چند سالیه اومده اینجا و همسرش اسکاتلندیه و ۴ تا هم بچه دارن (آقاهه ۳۵ سالش بیشتر نبود ها!).
فعلن تا اینجا رو داشته باشید تا بعد:)

Monday, May 30, 2011

Bucket List

جمعه شب اینجا کنسرت سیما بینا بود تو یه سالن خیلی شیک و مدرن. از وقتی ماشین رو همون حوالی پارک کردم هم وطنان عزیز رو میشد دید که شیک و پیک و جینگیل مستان اومدن برای کنسرت . تو این شهر که اصولا آدم ها خیلی در بند سر و ظاهر نیستن و بیشتر به راحتی لباس اهمیت میدن تا زیبایش، یه گروه ایرانی به ویژه اگر برای کنسرت اومده باشن و به ویژه تر اگر خانم باشن از روی سر و لباس شون کاملن به چشم میاد. خلاصه رفتیم تو و پیش از آغاز برنامه یه آقایی اومد برنامه رو معرفی کرد و خوش آمد گفت و آخرش هم یاد آوری کرد که لطفن مبایل هاتون رو خاموش کنید و عکس با فلاش نگیرید و در ضمن چون صندلی های هم کف پر نشده اگر از بالکن کسی دوست داره میتونه بیاد پایین . عکس گرفتن و برق فلاش که از وقتی این آقا رفت آغاز شد و تا آخر برنامه ادامه داشت. دوستان بالکن هم که صبر کردن تا خوندن سیما بینا آغاز بشه بعد هلک هلک بیان پایین ! بگذریم
ولی وقتی سیما بینا داشت میخوند با اون عشوه ها و ناز و ادای با نمکی که داره ( از نظر من البته ) همش یاد بچه گی خودم بودم . کلاس اول یا دوم دبستان که بودم سیما بینا یه خواننده نسبتن جوون و ظریف و زیبا بود که من تو دنیای بچگی خیلی دوستش داشتم . زیاد هم توی تلویزیون اون زمان ازش آهنگ پخش نمیشد . یه آهنگی داشت که با لهجه خراسانی میخوند : تراشیدن مارو قلیون بسازن دلبر ... برای من ۷ - ۸ ساله اینکه دو تا درخت سبز رو ببری و بتراشی و قلیون بسازی که همیشه آتیش روی سرشون باشه خیلی کار درد ناکی محسوب میشد ( هواداری از محیط زیست به صورت نا آگاهانه ) خلاصه وقتی تلویزیون این آهنگ اش رو پخش .میکرد من دیگه آخر کیفم بود
بعد که دیگه انقلاب شد و همه خواننده ها رفتن لس آنجلس خبری نبود این سیما بینا تا زمانی که دیگه من دانشجو بودم و یه کاست اش که تو یه کنسرت زنانه خونده بود به دستم رسید و برام خیلی خوش آیند بود. ولی باز چندین سال گذشت تا اینکه رفت خرج از کشور کنسرت داد و عکس هاش رو با اون لباس های زیبا و رنگارنگ محلی تو اینترنت دیدم . و دوباره سال ها گذشت تا جمعه پیش که اجراش رو از نزدیک دیدم . یعنی کلن حدود ۳۵ سال از وقتی که آهنگ هاشو توی تلویزیون میدیدم تا زمانی که اجرای زنده اش رو دیدم طول کشید!
گاهی وقتا با خودم فکر میکنم بهای جبر جغرافیایی که به ما تحمیل شده رو داریم با روز های عمرمون میدیم. یعنی برای رسیدن به خواسته های خیلی خیلی ساده و پیش پا افتاده روز های پر ارزش عمر رو میدیم و یه وقت نگاه میکنیم که دیگه از این ذخیره چیز زیادی نمونده و ما هنوز کلی چیز توی باکت لیست مون تیک نخورده باقی مونده .

لطفن برای نوشته ها تیتر بگذارید

من اینجا رو کمی تغییر دادم. تمپلت رو راست به چپ کردم.و کمی هم آرایش متن رو عوض کردم.نمی دونم خوبه یا نه. به نظرم مهم نیست. خوبه یه مدت بنویسیم و اگه مثل آدم تونستیم ادامه بدیم اون وقت یکی که از بقیه خوش سلیقه تره، بیاد تمپلت رو درست کنه.
ایرج نوشته بود که فعلن سرش شلوغه. بهش باید اولتیماتوم بدیم که اگر دیر کنه اون وقت شرطی رو که گذاشته عملی می کنیم. بعد توی گودرو فیس بوک اون پست رو هوا می کنیم.فعلن این نقدتر از شامه. ببینم شماها واقعن نمی خواین یک وقتی بیایین ایران تا دور هم باشیم ؟ نمی تونین یک وقت همگانی رو جور کنین؟ مامک کجاست راستی؟ جوابی به دعوت نداد. باید بهش ایمیل بزنم. پدرام اذیتش نمی کنی که؟علیمان هم کلن بی خیال ما شده. 
دلم می خواست رویا هم بنویسه. خیلی دلم می خواد از روزاش توی لندن بنویسه. زندگیش برام جالبه!نمی دونم چرا ولی .

Sunday, May 29, 2011

پیش درآمد

فروغ جون همون یا خوابین
خوب من می‌خواستم یک نامه بلند بالا بنویسم از حال و احوال این روزام. نامه روشنی نمی‌شد. بعد هم دیدم شماها خوشحالین به نسبت و می‌خواین از چیزای خوب بنویسین. فعلا گذاشتمش کنار شاید دیرتر. این روزا منحنی سینوسی‌ام خوب کار می‌کنه. دامنه پایینش خیلی پایینه و دامنه بالاش می‌رسه به اینجا که خوب بالاخره زندگی باید کرد. در همین حد. فردا با استادم قرار دارم و مطابق معمول همه این چند ماه گذشته هیچ کاری انجام ندادم. یعنی شیوه کار کردن من شده صفر مطلق بعد یکی دو روز مونده به قرار یک چیزایی سرهم می‌کنم و رفت تا قرار بعدی. مدل زندگیم هم همینطور شده. زندگی در حد رفع احتیاج. جاده ساوه چه خبر بود فروغ؟

فیس بوک-بودابار-کاپوچینو-جاده ساوه-اخراج

لابد الان شماها خوابین یا از کلاب برگشتین! ولی ما سر ظهرمونه. من باید برم جاده ساوه برای بازدید از یک کارگاه. با ضرب وزور فراوان تونستم از طریق تور بیام توی فیس بوک و برای شماها کامنت بزارم. کاری که اگر کسی توی شرکت بکنه بی فوت وقت توبیخ می شه. ولی من بلاخره مدیرم. باید یک رانتی داشته باشم. موافقید؟
الان بوداربار گوش می کنم و می خوام کاپوچینو بخورم تا روحیه پیدا کنم برای رفتن به جاده ساوه. 
هرچی فکر می کنم می بینم هیچ اتفاق جالبی نمی افته تا براتون ازش تعریف کنم. فقط خوشحالم که باز می نویسیم. امیدوارم ادامه داشته باشه.
بعضی روز ها خیلی دلم تنگ میشه برای ایران . انقدر که خیلی شب ها خواب خیابون های تهران رو میبینم ولی نکته دردناک و جالبش اینه که توی بیشتر خواب ها که از خیابون های تهران میبینم همیشه نیرو های امنیتی باتوم به دست حاضر هستند ! و مشغول گرفتن و بردن آدم ها . میبینی تو رو خدا ذهن خراب ما رو ؟ از پس ۱۵۰۰۰ کیلومتر راه اینا حضورشون رو حتا توی خواب و رویا های من هم اعلام میکنن و از اینکه توی دنیای خواب بتونم توی خیابون های شهری که دلم براش تنگ شده با خیال آسوده قدم بزنم جلو گیری میکنن. نمیدونم شایدم از نشانه های ادیکشن به خوندن خبر های بد است . شایدم از اینجا که ما هستیم اینجوری به نظر میاد . میدونم که زندگی همچنان در جریانه اونجا و ملت همونجوری که من بودم دارن زندگیشون رو میکنن . خونه و ماشین شون رو عوض میکنن. مسافرت میرن، مهمونی میرن، ازدواج میکنن، طلاق میگیرن، بچه دار میشن و با هم دیگه غر غر های روزانه شون رو ادامه میدن، از گرانی مینالن ، از خوشی و ناخوشی شون گپ میزنن و ... ولی من که ۳ سال پیش از توی اون قطار پیاده شدم و سوار یه قطار دیگه شدم دارم برای خودم یه تصویر اغراق شده و دور او واقیعت میسازم که مبتنی بر دو چیز است: یک تجربه زندگی ۳۸ ساله توی ایران و دو، خبر های ناگواری که هر روز به دستم میرسه از مدیا یا از طریق گفتگو با آدم هایی که از نزدیک میشناسمشون. و از اونجایی که هر کدوم از این عوامل تنها یک بخش محدود و کوچیک حقیقت رو شامل میشه، تصویری هم که من میسازم نمیتونه با حقیقت جاری تطابق خوبی داشته باشه. البته چاشنی نوستالژی هم در اعوجاج تصویر بی تاثیر نیست !

اي قوم سفر کرده، کجاييد؟ کجاييد؟

سفري ديگر و اينبار از شهري که دوستش دارم به دنياي پر رمز و راز آريزونا. از ارتفاعهاي 9000 فوتي مونت لمونِ توسان تا کوههاي قرمز رنگ سِدونا. پدرام، من دنياي خاطرههايم را در راه پر پيچ و خم سدونا تا فلگ ستف مرور کردم. اما فردا، در بلنديهاي گرند کَنيُن، خاطره اي جديد خواهم گذاشت. اي قوم سفر کرده پس کجاييد؟ کجاييد؟

عطر خاطره

آره اینجا می تونه جایی باشه برای وقتایی که دلمون می خواد کنار هم باشیم و جای خالی هم رو حس می کنیم.. برای پر کردن اون جای خالی توی ذهنمون حداقل.
مثل امروز.
که من دوست داشتم بچه ها تهران بودن.. بهشون زنگ می زدم و قرار می زاشتیم برای عصر .. مثلن می رفتیم کنسرت. بعد تمام روز حالم خوب بود به امید عصر و رفاقت و کنسرت.. وای خدایا چه بوی خوبی داشت اون روز.
راستی ما چرا هیچ وقت ظهرا قرار نهار نزاشتیم؟ که جیم بشیم از سرکار و یه جا بریم؟ الان که دیگه نمی شه، عقل من به کار افتاده. 
برای نامه بعدی قول می دم حسرتی در کار نباشه. از چیزای خوب براتون بنویسم.
قرار شد اینجا یه چیز های بنویسیم از گذشته و از امروز. از روزمرگی که اسمش زندگی است.
...
نزدیک تابستون هوای اینجا شبیه شمال میشه تا طولانی بودن زمستون سمج رو فراموش کنی و یادت بره که شب های منهای ۲۵ درجه چه حالی داشت . خونه ما یه جایی است از مرکز شهر دور و اطرافمون خیابون هایی هست بیشتر شبیه جاده های بین شهری، که از بین بیشه و و جنگل و مزرعه میگذره . این وقت سال وقتی دارم میرونم به سمت محل کار حس سفر به من دست میگه . بوی رطوبت و علف و درخت تو هوا موج میزنه و من پنجره ها رو میدم پایین تا ریه هام رو از این هوا پر کنم و فرض کنم که دارم میرم سفر به جای سر کار!! راستی یه رستوران ایرانی هم این دور و بر داریم که ترکیب این بویی که توصیف اش رو کردم با بوی کباب ایرانی که اطراف رستوران میاد درست خاطرات شمال و رستوران های بین راه شمال رو برام زنده میکنه. یه فرق عمده ما آدم هایی که تو بزرگسالی مهاجر شدیم با آدم هایی که اینجا بزرگ شدن همینه که از زیبایی های اینجا یا خاطره نداریم یا سعی میکنیم که خاطره های خودمون رو یه جوری مشابه سازی کنیم . ( بهتره بگم دست کم من اینطوری فکر میکنم ) ولی اونها خاطره دارن. خاطره عامل مهمیه تو زندگی . میشه دست کم بین روز مرگی ها ازش یه زنگ تفریح ساخت.