Thursday, June 30, 2011

شروع

چند وقتی هست که کم حوصله شدم، نه به قبلا که روزی چندیدن بار در اون وضعیت فلاکت بار اینترنت، ایمیلهام رو چک می کردم که خدایی نکرده جواب ایمیل کسی رو دیر ندهم. یا چراغ مسنجرم، همیشه خدا روشن بود. ولی حالا که از صبح تا شب خطوط سریع اینترنت (نسبت به قدیم داخل ایران، می دونم الانم سرعت اینجا مثل ژیان هم برای شما نیست) دم دستم هست، ولی بعضی وقتها 3-4 روز می گذره و یادم می ره ایمیلم رو چک کنم. یا مسنجرم، ماهی یک بار برای چند دقیقه به صورت چراغ خاموش روشن می شه.
با همه این اوصاف، امشب که از سر خاک بر می گشتم، به خودم قول دادم که حتما یک سری به اینجا بزنم.
نامه فروغ رو 1-2 روز پیش دیدم، که البته خود نامه مال 2-3 روز قبلش بود.
اینجا برام خیلی جالب بود. همون اول نشستم کل یادداشت ها رو خوندم. یاد اولین روز آشناییم با وبلاگ افتادم که همون شب اول نشستم، تمام مطالبی که همه نوشته بودند رو خوندم، باز خدا رو شکر حجمش اینقدر نشده بودکه مجبور بشم تا صبح بیدار بشینم.
کلی خوشحال شدم که از حال و احوال همه خبردار شدم. کلی انرژی گرفتم. و ممنون که دعوتم کردید که توی جمعتون باشم.
امیدوارم که همه خوب و سرحال باشند و خوب بازم دور هم جمع بشیم :)

Wednesday, June 29, 2011

آدمی فربه شود از راه گوش

سلام علیرضا

مدتی ازت خبری نبود که همین دیروز تو وبلاگت خوندم که مریض بودی. خدا بد نده. چطوری؟ بهتر شدی؟ البته قبلترش ذکرت با دوستان بود و بعد معلوم شد کوتاهی از ما بوده که وقتی خبری ازت نبود ما چرا پرس و جو نکرده بودیم که کجایی و چطوری. بی معرفتی از ما بوده. از نوشته ت معلومه که طبق معمول توی هر اتفاقی حکمتی می بینی. من حسودیم میشه به این اعتقاد قلبی.

هر وقت فرصت داشتی یکی دو خط از خودت بنویس. البته اگه دوست داری

به خانومت و خانواده ات سلام برسون.

قربانت
ایرج


----------

ایرج جان سلام

چه خوب شد که از خودم نوشتم و این ارتباط دوباره برقرار شد. البته شاید کمی زیادی شلوغش کرده باشم. مدتی بود می خواستنم از اتفاقات این روزهایم برای یادگاری آینده بنویسم چرا که این مکتوبات خیلی درمراحل مختلف زندگی برایم راهگشا بوده.

من یکباره و بودن دلیل روشنی از یک گوش ناشنوا شدم و چیزی که بیشتر رنجم میداد صدای ممتد سوت در گوش بود که صبح و شب برایم می نواخت. اینکه فعل گذشته به کار میبرم برای این نیست که دیگر نیست بلکه به این سبب که کمی با آن کنار آمده ام.

شاید باورت نشود ولی همین اتفاق ساده زندگی روزانه مرا مختل کرد. وقتی با تلفن حرف میزدم صحبتهای دیگر را نمی شنیدم، برای اینکه بتوانم با کسی داخل خودرو و هنگام حرکت حرف بزنم حتما باید درجای راننده می نشستم چون در غیر این صورت چیزی از حرفهای طرف را متوجه نمی شدم. صدای سوت هم که قوز بالای قوز بود، فکرکن گوشی تلفن رابچسبانی روی گوشت و هی بوق بشنوی.

اصلا قصد روده درازی ندارم ولی دوست داشتم اینها را بنویسم که تو سبب خیر شدی. شاید در پاسخ به سوال تو یک کلام کفایت می کرد ولی من قصدی از نوشتن دارم. انگار رسالتی برای ابلاغ دارم که تا نگویم عمل به وظیفه نکرده ام.

پیش خیلی ها رفتم، فکر میکنم هشت یا نه متخصص دیدم. داروی ضد ویروس تجویز کردند، درمان برای لخته خون در مغز دادند. هر روز چند بار کورتن تزریق کردم. وقتی اینها جواب نداد چند بار به فواصل یک هفته ای در گوش میانی کورتن تزریق کردند. بعد کورتن خوراکی با دوز بالا شروع کردم. از بیمارستان خصوصی با هزینه جلسه ای شصت هزار تومان تا بیمارستان دولتی و بیمه و دفترچه و جلسه ای سه هزار و چهارصد تومان. از پرفسور هفتادو چند ساله بازنشسته دانشگاه تا رزیدنت سال یک گوش و حلق و بینی. و تکامل مرض هر چه که می گذشت، یعنی به جای درمان هرچه میگذشت بیماری مزمن میشد و به هیچکدام از درمانها پاسخ نمیداد.

کمی قبل تر از شروع این داستان من کارم را هم از دست داده بودم. من آدم توداری هستم و همین شاید یکی از دلایل روند منفی درمان بود. از نظر مالی هنوز مشکل جدی نداشتم ولی به هرحال با احتیاط خرج می کردم. شاید ناخودآگاه به همین خاطر بود که از بیمارستان دی معالجات طولانی و هر چند روز یکباره خودم را به بیمارستان امام خمینی منتقل کردم.

همه نه متخصصی که مرا یا فقط یک بار معاینه کردند و چه آنها که پیگیر درمانهای دارویی من بودند، به زبانهای مخلتف یادآوری میکردند که بعد گذشت سه روز و در نهایت دو هفته کار خاصی نمیشود کرد و با این زندگی جدید باید کنار بیایی. تنها یک دکتر جوان دانشجو بود که به من دلداری میداد. می گفت ما پزشکها خیلی نمیدانیم. براساس آمار فلان دارو بر روی فلان تعداد مریض جواب داده برای همین به بقیه هم توصیه می شود مصرف کنند اما چند سال بعد درست خلاف نظر اول ثابت می شود.

شاید سخت ترین نقطه این چند وقت روزی بود که دکتر جوان مرا برای مشاوره پیش استادش برد و او هم گفت پسرم این همه کورتن به خورد خودت داده ای و الان یک ماه است که جوابی نگرفته ای. باید به تدریج داروهایت را قطع کنی. نگاهش کردم و در کمال استیصال پرسیدم چقدر امید به بهبود است و او فقط مرا نگاه کرد. و این یعنی قطع امید از ادامه درمان. که دیگر فرجی نیست. باید تسلیم واقعیت شوی و با روش جدید زندگیت بخواهی که مواجه شوی.

تا مدتها در رازو نیازهایی که میکردم هیچ اشاره ای به بیماری خودم نمی کردم. یکجوری فکر میکردم خیلی بی ادبی ست سالها حال کسی را نپرسی بعد به مشکلی که خوردی سراغش را بگیری. این یک تفسیر است ولی تعبیر درست تر این بود که مدتی دردم نگرفته بود. هنوز منتظر شاید امید به دارو و درمان داشتم. هنوز تشنه نشده بودم. بعد فهمیدم تشنگی و عطش هم یکباره بدست نمی آید. جالب است حتی تشنگی مراتب دارد و روز اول به قدر کافی و حد لازم عطش نداری که آبت از بالا و پست بجوشد.

مشکلات مادی، بلاتکلیفی کاری، و بعد هم بیماری و حتما هم به طبع اینها کم حوصلگی های من ترکیب بدمزه ای برای ابتدای زندگی مشترک شده بود. به قول قاسم دوستم شاید این داستان قصه امتحان صبر و طاقت همسرم آن هم درست در اول راه بوده. از حق نمی توانم بگذرم که آذین مرا مثل کوه در برابر همه این مصایب حمایت کرد و تاجایی که میشد برایم حوصله و شادی خرج کرد.

بعد از اینکه خوب از همه امیدم قطع شد به خدا توکل مردانه کردم و خود را از ته دل به او سپردم که هرچه خیر است مقدر کند هرچند آن را نفهمم و دوم اینکه مرا با آنچه مقدر شده راضی و خوشنود گرداند.

از آنجا که یکی از احتمالات تمور مغزی بود برای پیگیری های لازم مثل اسکن مغزی و مشاوره با پزشک مرتب به بیمارستان امام خمینی رفت و آمد می کردم. شاید هزاران دلیل ناشناخته برای این بیماری من باشد ولی حداقل به یکی از دلایل آن خودم آگاه شدم و آن هم مشاهده و مداقه دراحوالات بیمارانی بود که هر روزه به آنجا به امید شفا و یا حتی کم شدن درد می آمدند. بیماران شهرستانی که کنار خیابان با پتو و زیرانداز بیتوته کرده اند. آنهایی که هزینه های درمان کمرشان را شکسته. یادم نمیرود روزی که برای تصویربرداری از مغز رفتم نگاه نگران پدری جوان مرا جلب کرد. وقتی نگاهمان به هم گره خورد بی مقدمه پرسید چکار کنم، از کجا پانصد هزار تومن پول اسکن بدهم. می فهمیدم قصدش جمع کردن پول نیست، وامانده بود. دختر چهار پنج ساله ای همراهش بود که روسری اش را سفت بسته بود. اول متوجه نشدم ولی وقتی از روی صندلی بلند شد دیدم یک پایش از بالای ران قطع شده. یک باره و در چند ثانیه تمام زندگی پیش رویش از مدرسه و دانشگاه و ازدواج با نبود یک پا از جلوی چشمم رژه رفت.

منی که به لطف جیب شرکتی پولدار همیشه در سفرهای چرب و نرم بودم. در کنار آدم هایی زندگی کرده بودم که خودکارشان مونبلان و درجه خط هواییشان همیشه فرست و هتل شان فقط پنج ستاره بوده و کمتر از بی ام و را لگن صدا میکنند، بیمارستان امام خمینی با همه بازیگران آن از اساتید با حوصله تا کادر درمانی بی حوصله و بیماران بی پناهش زنگ بیدارباش پرطنینی بود که حتی برصدای سوت گوشم غلبه کرد.

سرت را بردم ولی قصه ناتمام ماند.
علیرضا

----------

چه خوب کردی که نوشتی. اصلن بلند هم نبود. خیلی سخت تر از اونچیزی بوده که حدس می زدم. خیلی سختی کشیدی و باز مثل همیشه امید داری و مثبت نگاه می کنی. خیلی ممنون که این همه وقت گذاشتی و نوشتی. کاش همه مون نگاهی مثل نگاه تو داشتیم به زندگی. از ته دل دعا می کنم خوب بشی.

گاهی فکر می کنم زندگی کردن تو ایران باید خیلی سخت باشه چون آدم رنج هموطناشو بیشتر می بینه. مثل همون ها که توی بیمارستان دیدی.

اگه کاری از دست من بر میاد بگو. می خوای اینجا پر سو و جو کنم ببینم دکتر خوب چی هست؟ شاید اگه پیدا بشه و آزمایشات و ام آر آی رو ببینه بتونه راهنمایی کنه؟ فایلتو می خواهی اسکن کنی و بفرستی اینجا؟ هر کاردیگه ای از دستم بر می آد بگو.

بی خبر نذارم.

قربانت
ایرج

----------

ایرج جان دوستان همه به من لطف داشتند و احوال پرسم بودند. دیشب نمی دانم چه شد که در پاسخ به نامه از دل برآمده تو حرفهایی را که به کسی نزده بودم نوشتم.. بعد دیدم هم تکرار این نامه برای هر یک از دوستان خیلی دلنشین نیست و هم اینکه با حال و هوای وبلاگ جمعی جدید یعنی نامه های یادگاری خیلی هماهنگی دارد. برای همین اگر صلاح بدانی متن نامه هایمان را عمومی کنم و یا اگر ترجیح می دهی بخشی که من نوشته ام را در آنجا منتشر کنم.

درباره پیشنهادی که دادی چون می دانم تعارف نبوده و از ته دلت بوده حتما اگر لازم شده کمک خواهم خواست. خوب باشی و از زندگی و کرده هایت لذت ببری... لذتی که پس از تأمل زایل نشود. و کرده ای که برایت خیر بیاورد

دوستت دارم
علیرضا

----------

دوباره سلام علیرضا

خیلی خوب کاری کردی که حرفهای نگفته ت رو برام نوشتی. حس خوبیه وقتی آدم می فهمه دلهامون به هم راه داره. من دیروز نامه تو چند بار خوندم. توی شرکت، توی اتوبوس راه خونه. توی خونه. حتی بعد از اینکه جواب رو نوشته بودم.

امروز داشتم فکر می کردم که بعضی آدمها در مقابل گرفتاری زود وا می دهند. بعضی ها نه. مقاوم هستند و انگیزه های بیشتر پیدا می کنند. اهل جنگیدنن چون به نیک خواهی خودشون و به درست کردن این دنیا اعتقاد دارن. تو از این دسته هستی. آدمی هستی که توی هر اتفاقی سعی کنی خیر ببینی و به خوبی آخر داستان اعتقاد داری.

به نظر من گذاشتن شون در وبلاگ خیلی فکر خوبیه. حالا هر چقدرشو که خودت راحت هستی. اصل همان نامه اول تو بود. اما شاید گذاشتن همه نامه ها بهتر باشه چون حس و هوای نامه نگاری رو بهتر منتقل می کنن. خود دانی به هر حال.

لذتی که پس از تامل زایل نشود؟ هوووم. سخته. فک کنم فقط وقتیه که اثرش بمونه تو زندگی آدمها. دنیا رو جای بهتری برای زندگی بقیه بکنه.

بازم تاکید می کنم هر وقت هر کمکی از دست من بر میاد بگو.

خوب بشی و خوب باشی. بی خبرمون هم نذاز.
-ایرج


----------

سلام علیرضا

گفتم یک احوالی بپرسم ببینم وضعت بهتر شده؟ اوضاعت چطوره الان؟

اگر کاری از دست من بر میآد بگو.

قربانت
-ایرج

----------

ایرج جان سلام

اول اینکه تاخیر در جواب دادن از تنبلی و اینا نبوده. چند روزی که اومدم سفر و دسترسیم به کارهای شخصیم خیلی محدود شده.

خدارو شکر من رو به بهبودم. آخرین باری که رفتم شنوایی سنجی پنج تا ده درصد بهتر شدم که به نظر دکترم از موارد خیلی نادره چون کمتر اتفاق افتاده بعد از دو هفته عصب خودش رو بازسازی کنه. برای همین مقدار داروی مصرفی ام رو که داشت به تدریج کاهش می داد دوباره برد بالا و برای یک دوره دیگه تثبیت کرده تا ببینیم خدا چی رو بیشتر می پسنده. پزشک های دیگه خیلی امیدی ندارن و توصیه می کنن دارو رو که عوارض زیاد داره قطع کنم ولی پزشکی که من شاید هم بیشتر بخاطر همین سرسختی اش درباره ناامیدی بهش اعتماد کردم ترجیح می ده من عوارض دارو رو تحمل کنم تا اینکه ناشنوا بمونم. میگه شاید هم در همین حد باقی بمونه ولی شاید هم خدا خواست و هرچند کند و بطئی ولی شنوایی برگشت.. فعلا تمرین توکل داریم به مقدار لازم...

بابت لطفی که تو و بقیه بچه داشتین بازم ممنونم ولی راستش چیزی نیست که درمانش اینجا نباشه... کارهایی رو که لازم بوده انجام دادم دیگه باقیش با خداست.

امیدوارم بهت سفر و حواشی اون خوش بگذره و مرور خاطراتش برای بعدهات لذت بخش باشه...

به امید دیدار
و به امید روزهای خوب
و به امید دیدارهای دستجمعی
و به امید دوستی های مستمر
و به امید دل خوشی های راستکی

علیرضا

فلاش بک در یک پاراگراف

مشغول کارم که تا فردا تمومش کنم چون مرخصی ام شروع میشه آخر این هفته و میخوام کار نیمه کاره نداشته باشم و با دلی آرام و قلبی مطمین برم کانو سواری !. به سه- چهار تا چیز دیگه هم فکر میکنم . البته نه هم زمان - چون ذهنم مالتی تسک نیست که - خلاصه این میونه یاد مدیر مدرسه راهنمایی مون میفتم !! حالا چرا؟ خودم هم نمیدونم . بعد یادم میاد که پسرش ۲ سال از ما کوچیک تر بود و توی همون مدرسه بود و بعدشم هم باش هم دبیرستانی شدم . بعد فکر میکنم ببین الان چیکار داره میکنه ! گوگل اش میکنم و رد اش رو میگیرم تو هیت مدیره فلان شرکت تو تهران. نشونه دیگه ای که گوگل داده از یه صفحه توی فیس بوک است که مربوط میشه به دبیرستان ما. میرم توش و نگاه میکنم چند تا کامنت هست در مورد دبیر های اون زمان و ناظم عصبی و بد خلقی که دست به سیلی زدنش هم خوب بود .
نوشته بود بعضی ها شون فوت شدن و باقیشون هم خیلی پیر شدن و فرتوت از جمله همون ناظم بد اخلاق ... آخه از سالی که من دیپلم گرفتم ۲۲ سال گذشته. دلم میگیره و دوباره بر میگردم سر کار .
ولی قبلش این چند خط رو مینویسم و میچسبونم اینجا

Monday, June 27, 2011

تولدت مبارک


بچه ها امروز هفتم تیر تولد فروغ است. از اونجایی که فروغ همیشه تولد همه رو یادش هست و برای قدر دانی از این همه محبتی که داره و اینکه گرانیگاه دوستی های ما چند نفر بوده و هست به نمایندگی همه شما تولدش رو تبریک میگم.
All the best :)

رفیق مان علیمان

بچه ها دیشب وبلاگ علیمان را خواندم. فهمیدم  بیماری سختی داشته. تمام این مدت توی دلم ازش گله می کردم که حالا خوب شد یک زن گرفتی و دیگر جواب ایمیل هم نمی دهی. و فکر کرده بودم شاید دوست ندارد مثل گذشته معاشرت کنیم. وبلاگش را که خواندم، دیدم ای داد چقدر غافل بودم من! 
صبح بهش زنگ زدم. جواب نداد و بعد خودش زنگ زد. ایمیل دسته جمعی ما را نگرفته بود. از مریضی اش گفت. اگر دم دستم بود حتمن بغلش می کردم و بهش می گفتم خیلی دوستش دارم و خوشحالم که بهتر شده... بعد از شماها سوال کرد که خبر دارم ازتان یا نه. برای اولین بار در این چند سال من یک مجموعه کامل خبری داشتم که براش تعریف کنم. در حین تعریف متوجه شدم چقدر کار خوبی می کنیم همین چند خط را برای هم می نویسیم. همین قدر که می دانیم کجاییم و چه می کنیم.. فکر کنم یکی از بهترین استفاده هایی بود که می توانستیم از وبلاگ بکنیم. و امیدوارم مستمر باشد.
حالا آدرس اینجا را به علیمان می دهم و دعوتش می کنم برای نوشتن. امیدوارم خیلی زود به جمع ما ملحق شود. به محمود توسلی هم می دهم. محمود یکی از وفادارترین دوستانی بوده که این مدت دیده ام. شما نظر بدهید البته. بدون نظر شما کاری نمی کنم. درمورد علیمان که می دانم موافقید.
راستی پدرام، مامک چرا نمی نویسد؟

Saturday, June 25, 2011

تبریک علی جان

توی شرکت نمی تونم اینجا کامنت بزارم. فیلترشکن آشغالی دارم که اجازه کامنت نمی ده. این کامنت رو برای نوشته علی نوشته بودم:
تبریک می گم علی جان.
من یه توصیه براتون دارم. اگر خواستین یه روزی بر فرض محال یکی از دو شهروندی رو انتخاب کنین، بلاشک اولی رو خط بزنین. یه وقت اشتباها فکر نکنین که اینجا هنوز مملکت ماست. اینو بی شوخی و کاملن جدی بهتون گفتم. ممکنه چون چند ساله دورین احساساتی بشین ولی حرف من یادتون نره
شیطونه می گه یه وی پی ان توپ بگیرم برای شرکت و بشینم به کامنت گذاشتن اساسی. :)

Thursday, June 23, 2011

شهروندي سوم

تايپ کردن فارسي برام سخت شده! يک جمله نوشتن کلي وقتمو ميگيره و يادم ميره چي ميخواستم بنويسم.
...............
من ميخوام مـثل تو باشم چه بايد کرد؟...
.............
" فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم..."
پريروز دير رفتم سر کار. به رئيسم گفته بودم که بايد برم مصاحبه. ازش هم کلي سوالهاي اين مصاحبه را پرسيده بودم (عين بچه ها که ميخوان حال معلمشون را بگيرند) نصفشون رو هم بلد نبود. بگذريم.
ساعت هفت صبح در داون تان زيباي شهر بودم جايي که روزي واحد نقلي خواهم داشت. سه سال پيش هم درست جلوي همين ساختمان فدرال بودم ودرست در همين ساعت. (سه سال گذشت؟) سه سال پيش براي کارت اقامتم و الان براي شهروند شدن.
دوباره صف و دوباره ديدن آدمهايي که هول ميزنند تا شايد چند دقيقه اي زودتر به هدفشان برسند. مرد عقبي من يکيشون بود. دوباره نشستن تا صدايت بزنند. تا شب قبلش داشتم به اين فکر ميکردم اگر خواست قانون دو شهروندي را براي من اجرا کنه چه کشوري را خط بزنم اما تازه شب قبل از اون روز در حين مرور مدارکم فهميده بودم که در يکي از اين فرمها يادم رفته بود که راجع به اون همراه نارفيقم بنويسم و حالا دو تا نوشته متفاوت از من داشتند. بعضي چيزها آثارشون تا سالها با آدم ميمونه و يه جاهايي که اصلاً انتظارشون رو نداري دوباره ميان سراغت. تمام مدارکش را با خودم آوردم. نشسته بودم و و پيش خودم گفتم نميگم ولي اگر پرسيد بهش ميگم که اشتباه من بوده.
يک مرد شرق آسيايي که عرق از سر و صورتش اين موقع صبح ميريخت صدام زد. خودش بود. من را به دفترش راهنمايي کرد. در راه شروع کرد به حال و احوالپرسي و از هواي گرم داخل ساختمان صحبت کردن که بنظر من اصلاً هم گرم نبود! نشستم و پرونده قطوري جلوش بود که اسم خودم رو روش ديدم. از خودش گفت که قبلاً دفتر شرق لس آنجلس بوده و گاهي در ماه سه هزار نفر را اون دفتر بهشون شهروندي ميداده و اينجا نصفه اونجاست. بعد بلافاصله پرونده را باز کرد و شروع کرد ازم مدارک خواستن. بهش مدارکي که خواست نشون دادم (اينها را در نامه نوشته بودند که با خودم داشته باشم) بعد مدارک ديگه اي خواست که من با خودم نداشتم بهش گفتم متاسفم اينها را ننوشته بوديد که ميخواهيد. منم نياوردم. گفت آره اين نامه ها هميشه کاملاً همه چيز را نمي نويسند که چه چيزهايي ما ميخواهيم ولي عيبي نداره!
بعد شروع کرد تمام سوال و پرسشهاي فرم آخري را دوباره ازم پرسيد. بعد يک مرتبه رفت وسط پرونده. چشمم افتاد به کپي ترجمه شناسنامه ام. پيش خودم گفتم قبل از اينکه اون بگه خودم بگم. من هم اصل ترجمه را درآوردم شروع کردم به توضيح دادن که وسط توضيحات من سرش را بالا آورد و با تعجب به من نگاه کرد و گفت مدرک ديگه اي داري که فاميليت را نشون بده؟ گفتم فاميليم؟ گفت آره ببين اينجا در ترجمه شناسنامه ات فاميليت با همه فرمها و مدارکتت فرق داره يک حرف اُ زيادتر داره!! با تعجب به اصل ترجمه که دستم بود نگاه کردم و ديدم بعله اين جناب دکترِ مترجم فاميلي من را اشتباهي نوشته و جالبه که هيچ کس هم تا الان اين رو نفهميده بوده!پيش خودم بقول اين داريوش خان ارجمند گفتم: زِکي ، ما رو باش. من گفتم تصديق رانندگيم که ديدي. گفت مال بيرون از آمريکا مثلاً پاسپورت کاناداييت. گفتم دارم و بهش نشون دادم. گفت براي من دردسر سازه بايد بگيم فاميليت اين بوده و حالا عوضش ميکنيم. من گفتم باشه. بعد هم شروع کرد سوالها را پرسيدند و به هفتمي که رسيد گفت اين رو درست بگي ديگه کافيه و احتياجي به بقيه اش نيست. بعد هم يک خط نوشتم و يک خط هم خوندم. بعد هم آرزوي موفقيت کرد و تبريک گفت. و گفت بزودي برات نامه مياد که زمان جشن رو بهت ميگه. حدوداً يکماه ديگه.
دوباره در داون تان شهر بودم و نسيم خنکي ميوزيد. مردم تازه داشتند به سمت کافي شاپها ميرفتند براي قهوه گرفتن. همراهِ رفيقم کنار يکي از اين کافي شاپها دستش راتکان داد و از دور از رو لبهاش خوندم که بهم گفت: تبريک

Wednesday, June 22, 2011

فاطمه خانمهای آلوده بنفش

هوا به شدت گرم و آلوده است. من توی شرکت زیر باد کولر نشسته ام و برای شماها می نویسم. دلم برای تحصیلدارهایمان می سوزد اما کاری از دستم برنمی آید مگر اینکه جل و پلاسم را جمع کنم و ببرم زیر آفتاب بنشینم.
دیروز ترمومتر ماشین ۴۲ درجه را نشان می داد اما هواشناسی ها می گویند حداکثر سی و نه. در ضمن مرتب اعلام می کنند که اشعه ماورای بنفش به ضریب هشدار رسیده. انگار باید یک چیزی بین یک تا یازده باشد که یازده یعنی بروید بمیرید.. و الان ده است.
خلاصه گل و بلبل.
گشت های ارشاد خیابان ها را پر کرده اند. حتمن مثل همیشه وضعیت موقتی ست. وقتی خیلی گند می زنند و می خواهند بویش درنیاید.
دیروز می خواستم بروم پاساژ آرین. دم در پاساژ، ون و فاطمه خانمها و ماشین های کلانتری ایستاده بودند. من زشت ترین و بدلباس ترین زنی بودم که از آنجا می گذشتم. با اینهمه با نگرانی دستکشهای نخی را از داشبورد درآوردم تا لاک صورتی ام معلوم نشود. بعد هم به جای پاساژ رفتم توی کتابفروشی. وقتی درآمدم دیگر رفته بودند. ولی حاصلش چهل هزارتومان کتابی بود که خریده بودم. به یاد روزهای خوب قدیم سی دی برداشت ۲ و همراه با باد یزادنیان را هم خریدم. یاد وقتهایی که خانه ام خیابان وزرا بود و شبها سرخوشانه با خودم می رفتیم پیاده روی. مریم یادت هست از نان کشمشی های سرراه که تعریف می کردم؟ سر همان ها با من رفیق شدی:).
راستی دیروز رفتم پیش دکتر پیپی و توی دلم گفتم به نیت بازنشستگان وبلاگی قربه الی الله. حالا حالتان بهتر شده؟

پی نوشت:
بچه ها اگر با ساعت آمریکا یا کانادا راحت ترید بهم بگید تا ساعت اینجا روی یکی از این دو تا تنظیم کنم.

Sunday, June 19, 2011

سطل دوم

دارم این‌ها را توی راه برلین می‌نویسم. لندن خیلی خوب بود. خوبِ یواشِ راحت. با اینکه نصف اوقات را باران می‌بارید. گاهی البته شلنگ باز کرده بود آسمان. لندن همیشه برای من شهر هیجان انگیزی بوده. خیابان‌گردی‌هایش را دوست دارم. پیدا کردن محله‌ها و مکان‌های جدید را هم. این‌بار یک کوچه پیدا کردم پر از کتابفروشی کتاب‌های قدیمی. قدیمی یعنی هزار هشتصد و هفتاد و چند تا هزار و نهصد و چهل و خورده‌ای مثلن. کنکاش آدمهای توی متروی لندن طبعن خودش ضیافتی است. شهر جادار است. می‌شود جاهایی از شهر رفت که توریستی پیدا نمی‌شود. می‌شود رفت وسط میدان پیکادلی نشست قاطی توریست‌ها‌ و دید چکار می‌کنند. می‌شود تمام روز را در یک پاب گذراند. لندن یک اسباب بازی فروشی پنج طبقه دارد که هر بار وظیفه‌ شخصی‌ام می‌بینم که یک سری به آنجا بزنم. کار هم سبک بود. برای مشاوره آنجا بودم و کارم فقط گوش دادن و سوال کردن و نظر دادن بود. گلابی در مقایسه با بقیه‌ی سفرها. کارهای راه دور و ددلین‌ها البته حضور همیشگی‌شان را داشتند و گاهی جهت یادآوری تا دو-سه نصف شب آدم را بیدار نگه می‌داشتند. اما جمعه رسمن عالی شد. قرار شد جلسه ساعت 11 شروع شود. من هم صبح کل امور دنیوی را تعطیل کردم و به یللی تللی گذراندم. رفتم به دیدن محوطه موزه تاریخ طبیعی و امپریال کالج و موزه خانم ویکتوریا و آقای آلبرت، که همان آلبرتِ سخنرانی پادشاه باشد به گمانم. طبعن حوصله دیدن جاهای جدی مثل داخل موزه‌ها را نداشتم و فقط از بیرون ساختمان‌ها را تماشا می‌کردم. حیاط پشتی موزه آلبرت خوب بود. کمی عکاسی هم کردم. بعد همانطور که داشتم سلانه سلانه برمی‌گشتم بروم سر کار، با خودم داشتم فکر می‌کردم که اگر همین الان قرار شود از این دنیا بروم خیلی بد نمی‌شود. درست است که آدم همیشه یک باکت لیست بلند از آرزوهای نکرده‌اش را دارد. اما سطل کارهای کرده و جاهای رفته و آدمهای دوست داشته و لذت‌های برده و بقیه‌ی زندگی اگر بزرگ‌تر از سطل اولی نباشد، کوچکتر نیست. حالا نگویید که یک روز سبک داشته‌ای و علافی کردی و خرجش را هم یکی دیگر داده و خوش گذشته و بی خیال بوده‌ای، حالا داری فلاسفه می‌بافی. قطعن درست می‌گویید. من همان آدمی هستم که وقتی خبر فوت هاله سحابی را شنید یک روز تمام میوت بود. من همان هستم که هزار و یک گرفتاری و سودای نرسیده دارد. اما هر از گاهی لازم است آدم حواسش برود پیش سطل داشته‌هایش. زندگی سبک‌تر می‌شود اینطوری.

Friday, June 17, 2011

تنوع

گفتم یک کم تنوع ایجاد کنم دلتون باز شه. :) اگه قبلی رو دوست تر دارین بگین.

چند سطر از زندگی در اینور آب

سال گذشته برای تعمیر سیستم گرمایی خانه به شرکت سرویس دهنده زنگ زدم. ساعتی بعد مردی خسته و بسیار مودب پشت در بود. بی حرفی مشغول کارش شد و من هم کنارش ماندم که اگر کمکی لازم شود، باشم. با هم به انگلیسی هم کلام شدیم و کم کم صحبت که گل انداخت فهمیدم افغانی است. گل از گل هردومان شکفت و ادامه گپ و گفت به فارسی ( یا به قول افغان ها دری ) ادامه یافت. اهل شعر بود و ادبیات. با حسرت از دهه ۷۰ میلادی در افغانستان تعریف کرد و آرامشی که برای همیشه رخت بر بست. از شاعران ایران بیش از همه دلبسته فروغ بود. چند بیتی هم از حفظ داشت. کارش که انجام شد برایش چای و باقلوای یزدی آوردم. وقتش تنگ بود. تشکر کرد و خدا حافظی و رفت.
اینجا سرزمین عجیبی است. هر کس تکه ای از سرزمین و فرهنگ سرزمین و منطقه خودش را گذشته گوشه قلبش و آورده اینجا. گاهی که این تکه ها مانند پازل کنار هم مچ میشوند حس غریبی به آدم دست میدهد. خوشی ها و ناخوشی های مشابه را میبینی و بر عکس آنچه در ایران بود به جای برجسته کردن تفاوت ها و فاصله گرفتن، زوم میکنی روی تشابه ها و اشتراکات و برداشتن فاصله ها.
...

اعلام برائت از مسافرت

فروغ من همینجام. چپیدم تو همین آفیس از صبح تا عصر. ننوشتم برای اینکه حالم مساعد نوشتن نبود. یک ماه گذشته بدترین ماه زندگیم بود تو کل عمرم. فشار خیلی زیادی بهم وارد شد که هنوز اثراتش از بین نرفته. بخوام براتون تشبیه کنم منو در نظر بگیرین تو یک اتاقی که چهارطرفش پنجره است نشستم و دارم ماستمو می‌خورم یک دفعه طوفان می‌شه و کوران می‌شه و پنجره‌ها باز می‌شه و هرچی که تو اتاق هست رو می‌ریزه به هم. وضع زندگیم این بود. هنوز هم هست. دارم فقط سعی می‌کنم آرومش کنم. نمی‌دونم کچا اشتباه کردم که الان بیشتر انرژیم تو تلاش و تقلا و جنگ بدون‌خونریزی با آدمها صرف می‌شه. به طور محترمانه‌ای اعلام می‌کنم که بریدم. الان چند روزه دارم سعی می‌کنم مدل زندگیمو یک کم عوض کنم و درحقیقت یک فرجه به خودم دادم که اگه موفق نشم برم دست به دامن کسی بشم که بهم کمک کنه. گرچه کمک گرفتم این مدت اما نه از آدمهای حرفه‌ای.

وقایع اتفاقیه1

همین الان که دارم برایتان می نویسم مغزم درحال پکیدن به معنای واقعی کلمه است. همسایه روبرویی دارد نمای سنگ ساختمانش را می کند تا عوضش کند. فکر کنم چهار روز است که دوتا کارگر روی داربست نشسته اند و درحال کندن نمای وسیع ترین خانه این کوچه اند. دلم می خواد سرم را بکوبم به دیوار. صدای دریل دارد مغزم را می جود. هیچ کسی یا جایی هم نیست که بهش شکایت کنم. دیروز که تعطیل بودبازهم همین بساط را داشتیم. گفتم که چهار روز است. دو روز قبل مسموم شده بودم و درحال مرگ بودم ولی هم چنان توی مغزم دریل می دوید. همسایه الاغ. حالا اگر این سنگ مرمر خاک برسرت را عوض نکنی نمی شود؟ لااقل چهارتا کارگر اضافه می گرفتی تا دو روزه کار را تمام می کردند. چرا نمی فهمند؟
خوب این یکی از مزایای ایران است که قرار بود برایتان بنویسم. جایی برای اعتراض نیست.عیبی ندارد. درعوض ما هم که بخواهیم نمای ساختمان را عوض کنیم بقیه باید سرشان را بکوبند به دیوار.
این از این.
مریم و رویا کجا هستند؟ مسافرتند؟ چرا نمی نویسند؟ زود باشید نوبتتان را بازی کنید. من یک عالمه اتفاق توی ایران هست که می خواهم برایتان تعریف کنم. یادم باشد قضیه اورژانس را حتمن برایتان بگویم.

Thursday, June 16, 2011

اندر احوالات مهاجرت در میان سالی

توی این سه سال و اندی که اینجا هستم ۷-۸ بار خواب دیدم که دانش آموز دبیرستانی سال آخر هستم ( البته در همین سن الان !! ) و آخر سال شده و زمان امتحان و من از درس هایی که باید امتحان بدم هیچی نخوندم و خلاصه ذهنم کلن پاک پاک است از درس ها. خلاصه دلهره عجیبی توی دلم میفته و وقتی از خواب میپرم خدا رو شکر میکنم که همش خواب بود. امروز داشتم جریان این خواب رو برای همکارم که اونم مهاجر است و ۴-۵ ساله که از یکی از کشور های اروپای خاوری اومده اینجا تعریف میکردم. خندید و گفت:شاید باورت نشه ولی منم این خواب رو میبینم به دفعات از وقتی اومدم اینجا. بعد اضافه کرد: لابد به خاطر اینه که ما اومدیم اینجا و همه چیز رو دوباره از اول آغاز کردیم و توی نا خود آگاه ذهن مون شدیم شبیه یه آدمی که باید دوباره امتحان بده تازه دیپلم بگیره. دیدم پر بیراه هم نمیگه.

Tuesday, June 14, 2011

جهت خالی نبودن عریضه

اینطور نباشد که که در ذهن شما یاران قدیم این توهم ایجاد شود که ما اینجا حضور نداریم و این حرف ها... ما با دلی آرام و قلبی مطمین در خدمت دوستان هستیم و خواهیم بود اگر این کار های های روز مره مجالی دهد. یواشکی هم می آییم و سر و گوش آب میدهیم بینیم دوستان چه کرده اند و چه گفته اند. تابستان اینجا همین پنج روز و شش باشد و معمولن هم رسیدنش تاخیر دارد و هزار کار نکرده و راه نرفته و البته خرج نکرده ! سر بگردانی هم تمام است و قطار پاییز بدون تاخیر سر وقت میرسد و همه میخزیم به کنج گرم خانه.
راستی خواستم بپرسم این وبلاگ قرار است محفلی باشد یا میشود پابلیک اش کرد و لینک داد و همخوان کرد تا سایرین و به ویژه نسل جوان بخوانند و پند و عبرت گیرند ؟ :) البته نظر همه محترم است ولی حق وتو برای فروغ که بانی امر است مقام عظمای ادمین، محفوظ.
تا دوباره ی نزدیک، بدرود

Sunday, June 12, 2011

How Could I have doubted

دنبال گشتنت را گذاشته بودم کنار
منتظر بودنت را هم گذاشته بودم کنار
پير شده بودم
فراموش کرده بودم که اصلاً عاشقت بودم
و فراموش کرده بودم که چرا متنفر بودم از تمام لحظات طولاني

چرا برگشتي پيشم امشب؟
موقعي که حتي نميتونم از صندليم بلندشم
"I can live like this"
L.C.
.................
شهرها را نبودِ ما غريب نميکند.
.............
يک مفلوک ترين اعداد است و "دو" خوشبخترين. اما "سه" چي؟
حالا "سه" بشيم؟

Friday, June 10, 2011

تا فرصت هست زرد بنویسید

توی اتوبوس که می‌اومدم سرکار، برای فروغ پیغام گذاشتم که "نشده بنویسم، زردنویسی رو شروع کنین." بعد پیاده که شدم، گفتم آدم هر چقدر هم سرش شلوغ باشه، باز باید بتونه چند خط بنویسه. الان سر کار نشستم دارم تند تند تا قبل از شروع جلسه تایپ می‌کنم.

گاهی تمام بلاهای زندگی می‌گذارن با هم نازل می‌شن. گاهی هم آدم خودش دستی دستی تمام بلاها رو سر خودش نازل می‌کنه. نقل مکان کردیم سان فرانسیسکو. توی آپارتمان موقت هستیم برای یک ماه. در به در دنبال خونه‌ایم. ملت خونه های خوب رو رو هوا می‌زنند. ما هم که پرفکشنیست. یکی قیر نداره، یکی قیف نداره، یکی بهمان. می‌تونم یک راهنمای بلند در مورد گرفتن خونه توی سن فرانسیسکو بنویسم الان. از طرف دیگه میزبان یک سری جلسه بلند و بالا هستم در محل کار. توی جلسه از طرف خونه زنگ می‌زنن. میرم دنبال خونه، از جلسه زنگ می زنن کجایی مهمون‌ها اومدن تو کجایی پس؟. دیروز وسط یک کنفرانس تلفنی تلفن رو میوت کردم زنگ زدم یه خونه، نگو تلفن کار میوت نشده و همه دارن میشنون. اصن یه وضعی. معلوم نیست اسبابامون کجا بردن. یحتمل مووینگ کامپانی زنگ زده پیغام گذاشته من چک نکردم. دارم هفته دیگه می‌رم مسافرت کاری. کارهاشو هیچ نکردم. دو تا مقاله باید بنویسم که تاریخ ارسالشون همین نزدیکی‌هاست.

بعد تو این هیر و بیر، آخر هفته پیش رو برای خودمون سلانه سلانه 950 مایل جاده ساحلی و کوه و جنگل رو گرفتیم رانندگی کردیم از سیتل تا سن فرانسیسکو. خیلی خوب بود.

خلاصه الان شتر با بارش گم میشه تو زندگی ما.

آها! همین چند وقت پیش یک دفعه یاد یکی از روزهای کافه 78 افتادم. یک عصر تابستونی که جمع شده بودیم. فروغ و علیمان و مریم و کتی و پدرام بودن انگار. .کلی دلم تنگ شد برای اون روز خاص.

Tuesday, June 7, 2011

این یک تهدید است یا فرصت؟

به فضل الهی دارم کم کم آماده می شم که اون نامه زردی رو که قراره جریمه ایرج باشه، شروع کنم.

Monday, June 6, 2011

لنگهای دراز بر روی مبل، آرزوی بربادرفته

از دست اتفاقات دنیا خنده ام گرفته. از عید تا الان، تمام تعطیلاتی که داشتم همراه با مهمان بود. خودخواسته و ناخواسته. آن قدر زیاد بود که هفته قبل، وقتی مادرم زنگ زد و گفت می آید، سرم را گذاشتم روی میز و حتی نتوانستم به این فکر کنم که چقدر آرزوی آمدنش را در این یک سال گذشته داشته ام. به هرحال گذشت. هفته آینده خواهرم از آمریکا می آید و برادرم از مشهد. آخر هفته را هم می روم مشهد. به نظر می رسید جمعه پیش رو ، تنها جمعه امسال باشد که برای خودم می توانستم بگذرانمش. تنها برنامه ریزی مهمی که برایش داشتم این بود که پاهایم را روی مبل دراز کنم و فیلم ببینم و چیپس و ماست بخورم. 
الان بعد از مدتها تلفن زدم به یک دوست قدیمی که تقریبن میانه مان شکرآب شده.. شمال زندگی می کند. خواستم حالی بپرسم و سلامی بدهم تا رفع کدورت شود..
گفت آخر هفته می آیم تهران.. مرا ببر خرید.. تا سه شنبه هستم.. :(((((

Sunday, June 5, 2011

مامان

مامانم امشب برگشت مشهد. جاش به اندازه هزارنفر خالی ست. خیلی خالی..دوباره خانه پر شده از صدای تلوزیون و کلیک کلیک کی بورد..

Saturday, June 4, 2011

از روزگار

فرصتی که پیش میاد و با فامیل و به ویژه پدر ویدئو چت میکنم یه حس دوگانه برام پیش میاد. از یه سو از دیدنشون خوش حال میشم و از سوی دیگه مو های سپید و صورت های خسته از روزگار شون رو که میبینم دلم میگیره.
میدونم گردش روزگار رو نمیشه نگه داشت و پیری گریبان همه رو میگیره ولی برای روزگاری که به سختی براشون گذشته متأثر میشم. یاد سختی های زندگی و روزگار گذشته می افتم. شب های انقلاب و جنگ و آژیر قرمز و ... و اینکه پدر و مادر ها چطور ما رو از این همه بحران های بی پایان و سریالی رد کردند و رسوندن به اینجا که الان هستیم و هستند .از اینکه میلیون ها آدم مثل اون ها توی اون سرزمین یک عمر کار کردن و دویدن و نه از زمان جوانی و میان سالی شون چیز زیادی دیدن و نه حالا که گرد پیری بر صورتشون نشسته. و این سیکل همینطور برای همه نسل ها از جمله نسل خود ما تکرار میشه.
پدرم همیشه از پدرش نقل قول میکرد که من نفهمیدم چی شد یهو همه به من گفتن پیرمرد

از اينور و اونور

کوجيک که بودم آرزوي کاريم اين بود که يک روزي بيام کاليفرنيا کار مهندسي کنم در يه جاي دولتي بعنوان کارفرما و مدير. حالا که به اين جاها رسيدم نمي دونم آرزوي بعديم چيه؟
...................
:ده ماه قبل، اتاق کنفرانس اداره
به چارلز، مدير پروژه سن و سال داره شرکت ساختماني هَزَرد مي گم زودتر کار رو تموم کن که ميخوام برم سفر. ميپرسه علي کجا مي خواي بري؟ ميگم واشينگتن دي سي، ميخوام برم بيشتر از تاريخ و فوانين اين کشور ياد بگيرم. ميگه علي حتماً موزه هُلُکاست رو برو! بهش ميگم اگه وقت کردم و بعد با کمي لبخند و طعنه بهش ميگم ميدونم چرا بهم ميگي. تو دلم ميگم اين احمدي نژاد دهن ما رو صاف کرده ها

Wednesday, June 1, 2011

ای یاران سفرکرده کجایید پس؟

فرداشب این موقع مادرم تهران خواهد بود. به مدت سه شب. بلاخره دلش آمد و پدرم را تنها گذاشت. حالا مسئله اینجاست که ما نمی دانیم خوشحال باشیم مامان مان بلاخره تصمیم به سفر تنهایی گرفت یا از تنها ماندن بابا ناراحت شویم. ترجیحن به اولی فکر می کنیم.
این را نوشتم که بدانید من تا یکشنبه شب به وقت ایران حداکثر فقط خواننده خواهم بود. جمعه قرار است بیرون باشیم و شنبه فامیل کوچکمان را برای نهار دعوت کرده ام/خواهم کرد. 
فامیل عجیبی هستیم. گمانم الان بسیاری از فامیل ها همین باشند. کل افراد حاضر در تهران را که جمع کنیم، نهایتن بیست و دو سه نفر می شوند. همه دو به دو با هم قهرند. جمعه دو تا دایی و یک دخترخاله و یک زن دایی را دعوت خواهم کرد. خودم با دونفرشان نسبتن قهرم. ولی مجبورم. می فهمید که؟ خانه من همیشه سفارت سوییس بود. ولی حالا خودم بزرگ شده ام و از بزرگ شدن این را فهمیده ام که باید رفتار بقیه بهم برخورد، قهر کنم و خودم را بگیرم. اگر نکنم صدبرابرش را با من خواهند کرد. پس این سپر را دستم می گیرم تا بهم حمله نشود.
وقتی شروع به نوشتن کردم، می خواستم از اتفاقات کارم بنویسم. ولی موضوع عوض شد. 
فقط همین قدر بنویسم که برای از بین بردن انرژی منفی درونم بگویید چه کنم؟ البته که امروز از دکتر پیپی وقت گرفتم. ولی تا وقتی بروم، بهم چندتا راه مثبت پیشنهاد کنید. حس می کنم تمام سلول هایم توی هم گره خورده اند.