Wednesday, August 24, 2011

کمکهای جنسی





امروز صبح بی بی سی فارسی این تیتر رو زده بود

کشتی حامل کمکهای جنسی ایران عازم سومالی می شود


تا دیدمش به یاد این خاطره افتادم و خنده ام گرفت توی فیس بوک هم لینک دادم با اشاره به ایهامی که در صفت جنسی وجود داره گرچه که دوستی خوشش نیومد و با کنایه ابراز نارضایتی کرد ولی به هر حال گفتم خاطره را برای شما هم بگم

واپسین سال های جنگ بودو من دانش آموز آموز دبیرستان بودم منزل پدری در کرج بود - هنوز هم هست - مارا برای راه پیمایی روز بسیج که ۵ آذر بود به اجبار برده بودند به خیابان یا میدانی که سخنرانی رفسنجانی را بشنویم . زمستان های کرج هم آن سال ها سرد بود و پر برف خلاصه چنان برف و بورانی گرفت که تقریبن سخنرانی نیمه کاره رها شد و هر کس دنبال ماشین یا اتوبوس یا وانتی میگشت که توی سوز و سرما سوار شود و برگردد به مرکز شهر . یه سری وانت هم کمک های اهدایی مردم به جبهه را آورده بودند که داشتند خالی بر میگشتند و ملت را سوار میکردند . ما هم که جوان و پر انرژی سرما به هیچ جایمان نبود و داشتیم خندان و مسخره بازی کنان بر میگشتیم به پای پیاده با دوستان یکی از این وانت ها یک بنر بزرگی داشت رویش نوشته بود کمک های جنسی مردم شهرستان کرج برای جبهه های جنگ حق بر باطل پشت وانت هم پر بود از خواهران بسیج که برای راهپیمایی آمده بودند و چون وسیله نبود سوار بر وانت بر میگشتند کاش ،میشد از آن صحنه عکس گرفت :)))
خلاصه این شد سوژه خنده ما و دوستان در آن روز سرد آذر ماه ۶۵

Tuesday, August 23, 2011

اخبار علمي روز

هم اكنون در يك كنفرانس درجه اول بين المللي، دانشمندان و متخصصان معتبر جهان مشغول ارايه آخرين نوآوري ها و دستاوردي خود و مباحثه هستند تا علم را به قله هاي جديدي برسانند. 

در همين حين، بنده بعد از ارايه مقاله ناچيزم، دستاوردهاي علمي ديگران را به يك ورم شمرده و روي تخت دم استخر هتل مشغول گرفتن حمام، گوش دادن به موزيك گوبس گوپس و نوشيدن پيناكولادا مي باشم.

Monday, August 22, 2011

مردان آشپز خوبمان

همیشه با خودم فکر می کنم روابط آدمها در میان فعل و انفعالاتی که با هم دارند صیقل می خورد.. قسمتی تکه‌تکه می‌شود و بعد از لابلای صافی رد می‌شود.. قسمتی سرسخت‌تر و لجبازترند و با این چکش‌های ساده نمی‌شود حریف‌شان شد. اینها می‌مانند. هر وقت سراغشان بروی، همانند که بودند. با همان شکل و شمایلی که تو روز اول دیدی و پسندیدی و به‌رفاقت گرفتیش. کارهای دسته‌جمعی خیلی خوبند. اگر قرارباشد آن کار را ادامه بدهی، زمان ظرفیت و جایگاهت را در رابطه مشخص می‌کند. مثلن ما تعدادی تولیدکننده‌ایم که یک تعاونی درست کرده‌ایم. حدود هشت ماهی می‌شود. اتفاقات رخ‌داده در این مدت، به قدری منطبق بر شخصیتمان است که متعجب می‌شویم. یک‌سری همان ماه اول جدا شدند. یک سری بی‌تفاوت و خنثی عمل می‌کنند و بارها را برای بقیه می‌گذارند. یک‌وقتی اگر احتیاج مبرم باشد، صدایشان کنی می‌آیند. یک‌سری فعالند و از ابتدا با این نیت آمده‌اند که یک تشکل قوی هدفمند داشته باشیم و طی همه اتفاقاتی که افتاده، هدف اصلی‌ تشکیل جمع را فراموش نمی‌کنند. یک‌سری مثل من یک هدف پشت‌پرده دارند. نه سود تشکل برایم اهمیت دارد و نه بلدم از محل این تشکل زدوبندی بکنم. فقط هستم که بدانم دنیا دست‌کیست و خبرهایی را که وقت فرادا عمل‌کردن امکان ندارد بدانم، داشته باشم.طی این هشت ماه جای هرکداممان عین لوبیا و سبزی و گوشت قورمه سبزی دارد جا می‌افتد. به‌مرور زمان آن تعدادی که طاقت می‌آورند و زمان پخته‌شدن را طی می‌کنند، حتما دست‌آورد دیگری، غیر از نقش خودخواسته‌، عایدشان می‌شود. تبدیل‌شدن به یک ظرف قورمه سبزی خوب که عطر و طعم قابل تعریفی برای خودش و مختص خودش دارد. 
کارهای دسته‌جمعی اگر همان ابتدا نسوزد و مجبور نشوی دورش بریزی و کسی را داشته‌باشد که یواشکی هی بهش سربزند و گاهی آبش را اندازه کند و گاهی شعله را کم و زیاد کند و گاهی بهش نمک بزند، چیز خوبی از آب درمی‌آیند. به‌نظر می‌رسد در این بین ایرج و پدرام بهتر از همه جمع ما بلدند آشپزی کنند. یادم باشد هیچ‌وقت گرسنه سراغ رویا و مریم نروم. مریم آدم را شام دعوت می‌کند و می‌روی خانه‌اش و می‌بینی دست عشقش را گرفته و رفته و اصلن یادش رفته مهمان گرسنه‌ای هم درکار است. رویا وقتی توی غار است ممکن است هرچه‌صدایش بزنی نشوند و تو همان دم درغار از گشنگی بمیری. علی‌پ عشقی‌ست. یک‌وقت هست و یک‌وقت نیست. ولی خوبیش این است که اگر هم نباشد یک‌چیزی توی یخچال برایت کنار گذاشته که تلف نشوی. علیمان هم که هنوز پاسخ رسمی به‌دعوت نداده.. محمود..فعلن نقشی برایش ندارم. خودم.. من قهر می‌کنم! ولی یواشکی به‌غذا سرمی‌زنم که نسوزد. اگر قهر باشم و بیایید خانه‌ام، دررا باز نمی‌کنم. غذا را می‌گذارم توی فریزر برای روزی که یادم برود قهرم. آن روز صدایتان می‌زنم و دور هم گرمش می‌کنیم و می‌خوریم.  غذای فریزری به‌همان خوشمزگی روز اول است.

Saturday, August 20, 2011

I am that train

داشتم با خودم فکر می‌کردم چه خوب می‌شد اگر آدم این فرصت را پیدا می‌کرد که دوباره یک سر کوتاه به زندگی‌های قبلی‌اش می‌زد. مثلن من به آن وقت‌ها که خیلی جوان‌تر‌ بودم. آن وقت مهم‌تر از یاد کردن اتفاقات و تصمیمات، به آدم‌هایی که آشنا شده بودم، دوباره سلام می‌کردم. به آن‌ها که دوستان خوبی بودیم، می‌گفتم دلم تنگ شده برایشان. به آن‌ها که مرا دوست می‌داشتند و رنجانده بودم‌شان، می‌گفتم از نفهمی‌ام بوده و اگر دوباره می‌شد راه را رفت مهربان‌تر می‌رفتم. به آن‌ها که به هر علت راه‌مان جدا شده بود، می‌گفتم که کاش بیشتر حواس‌مان بود. به رابطه بریده‌ها می‌گفتم که هر چند بریدن اجتناب‌ناپذیر بود، اما کاش زودتر چند قدم جلوتر را دیده‌ بودم. کاش حواسم بود که کمتر خودخواهی کنم. می‌گفتم امیدوارم تجربه‌شان باعث زندگی بهتر امروزشان شده باشد.

حالا اینو رو گوش کنین که من رو یاد این‌ حرف‌ها انداخت:


(کرتسی آو پیام:ی)

دارم فردا می‌رم سن‌دیگو دوباره. نمیدونم امسال بار چندمه.این مسافرت‌های من مثل دیت کردن می‌مونه. یه مدتی پشت سر هم ادامه داره. بعد که از هم خسته می‌شیم، میریم راه‌های خودمون! سال‌های قبل سن فرنسیسکو بود. این چند وقته برلین و سن دیگو. همه هم اتفاقی پشت سر هم میشه وگرنه هر مسافرت معمولن ربطی به قبلی‌ها نداره. همین هفته پیش هم یک شب سن دیگو بودم. باز دعوت شده بودم برای دادن یک تاک. شب ساعت 8 رسیدم. دلم می‌خواست زنگ بزنم به دوستی آشنایی کسی شام با هم بخوریم و گپی بزنیم. اما تاک حاضر نبود کاملن، یه مقاله دیگه هم موعودش گذشته بود و فرداشم هفت و نیم، قرار صبحانه داشتم. تصمیم گرفتم یه شام سبک بخورم و تا دیروقت کار کنم. نشون به این نشونی که رفتم رستوران ایرانی یک ساعت و نیم یک چلوکباب برگ و دوتا آبجو خوردم. یک ماهی بود دور بودم از چلوکباب و غذای بندر هم خیلی خوبه. اومدم یه یه ربعی یه دستی روی تاک کشیدم و با لباس خوابیدم تا هفت صبح!.

Saturday, August 13, 2011

مردمان گمان

اين روزها هر وقت فرصت كنم، مقالات صفحه بختیارِ وب سایت بى بى‌سى را مى‌خوانم. جدا از يادگيری دقیق‌تر تاريخ، لذت زیادی دارد کشف ماجرا. با داستانی طرفيم كه راويان زيادی دارد. كه هر كدام بخشی از ماجرا را تعریف می‌کند و طبعن قسمتی از واقعیت ماجرا را می‌گوید که می‌داند و یا نسخه‌ای که در آن خودش و عقیده‌اش محق‌تر جلوه داده می‌شوند. از تمام این داستان‌گویی‌ها، از میان این همه سایه روشن‌‌ زدن‌ها و حتی گاه قهرمان و ضد قهرمان سازی‌ها، آدم سعی می‌کند که حقیقت ماجرا را بیابد. آیا صرفن ملی‌پرستی بوده، یا حب مقام یا ترس از دست دادن پنجره فرصت، یا ایمان به راه و یا حدس و گمان؟ مثل هر داستان واقعی دیگری، هیچ‌کس تمام حقیقت را ندارد. مثل هر داستان واقعی دیگری، قضاوتت بستگی دارد به این‌که کدام طرف ماجرا را بیشتر بخوانی و بیشتر دوست بداری و بیشتر باور کنی. مثل هر داستان واقعی دیگر، منصف بخواهی بمانی، آخرش هم نمی‌شود با قطعیت نظر گفت. جدا از تمام اینها اما، می‌بینی ما چقدر مردمان گمانیم. این گمانمان را علم می‌دانیم و همین علم‌مان ما را به کجاها که نمی‌برد.

Friday, August 12, 2011

From the past

"Ever loved a woman who made you feel tall?
Ever loved a man who made you feel small?
And we are all sailors ... We are all create equal...

Nothing's more dangerous than a man's nothing to lose, nothing to live for and nothing to proof..."

Monday, August 8, 2011

مرغوبش می‌ماند

Recycling from somewhere else:

"Turin was delicious. So many restaurants from so many various regions. I liked the church on the top of the hill with its amazing story. The rest of Turin was fine, but perhaps I won't visit it again for vacation.

Wanted to see the Last Supper in Milan, but couldn't get the appointment on time.

Venice was overcrowded and much more commercialized than before. Still you can find alleys and off center streets that are original, exciting and beautiful. It's fantastic place for short vacationing. Some interesting memories from the past.

Florence was great as always. Doesn't matter how many time you have been there. It's always good to visit and get overloaded with art and art history. We also went to Piazza Michelangelo, and I remembered that I was taken there by my parents when I was a kid, great view and good memories.

Tuscany was fantastic. San Gimignano was more than I could have imagined. I loved the whole castle layout of the town. Siena was nice and different than Florence, great for relaxing in country and hangout for dinners and night events inside the town. Cortona was beautiful. Again great for renting a villa and cooling down with friends and family and enjoy the food and culture.

Rome was overcrowded, hot and dirty. Much more than I remembered. But if you go out of the tourist areas, it's pleasant, trendy and fun. If I were to decide where to live in Italy, Rome would be it. It's a fun happening city.

For vacation, I would love to go back to Tuscany. Or see more of south and Sardinia and also Cinque Terre ( I've been to Palermo and Naples before, but nowhere else in South)."

(!این از تنبلی بود)

و حالا اصل حرف

دوست مرغوب می‌ماند. این یکی برخلاف رابطه‌ی راه دور است که فاصله قاتلش است و بر باد فنایش می‌دهد. همین می‌شود که بعد از ده سال بی‌خبری کامل، وقتی به شهرش می‌رسی، وقتی گوشی را برمی‌داری و زنگ می‌زنی که "امشب شام چکاره‌ای؟" می‌آید و می‌شود دوباره دوست صمیمی‌ گذشته. همین می‌شود که وقتی بعد از هفت هشت سال بی‌ارتباطی ایمیل می‌دهد که "کجای دنیایی الان؟" و بعد معلوم می‌شود که داری می‌روی شهرشان، با یک خانواده چهار نفره جدید می‌شود همان رفیق بی‌غل و غش و خودمانی سالهای دور. دوستی مرغوب باشد، فاصله‌های زمانی‌اش را می‌شود خیلی زود پر کرد. انگار که فاصله‌ای نیفتاده.

این‌ها را گفتم که بگویم در تماس بودن و وبلاگ نوشتن و دور هم جمع بودن مجازی خیلی خوب است. اما اگر افت و خیز دارد، اگر یکی می‌نویسد و یکی دیگر نمی‌رسد یا هر چه، من زیاد نگرانش نیستم. دوستی‌هایمان که مرغوب باشند، بعد از کلی سال هم که به هم دوباره برسیم ، سر همان جا‌هایمان خواهیم بود. دوستی مرغوب می‌ماند یک کلام.