Tuesday, May 31, 2011

از بیرمنگام

سلام بچه ها
حالا که همه پستهای خوشحال می نویسن من هم یه پست خوشحال می نویسم!
راستش بعد از حدود ۶ سال زندگی در این کشور تازه دارم حس می کنم که عضوی از این جامعه هستم. چند روز پیش هم درخوست ارتقاء شغلیم پذیرفته شد و حس خوبیه وقتی می بینم قدر کارهایی رو که تو این ۶ سال کردم رو می دونن (این تازه پله دوم بودها!).

چند روزی هم رفتم اسکاتلند که خیلی دیدنی بود. یه تور روز داشتن و یه تور شب که توریستها رو می برن جاهای متروک و ترسناک شهر  (مثل قبرستون)!  کلی هم داستان سرهم می کنن که حسابی بترسن (این انگلیسیها از آب کره می گیرند کلآ!).

چند تا دکه نقره فروشی بود در مرکز ادینبورگ که کارهای قشنگی داشتن. از یکی از فروشنده ها پرسیدم اینها کجا تولید میشه که سر درد و دلش باز شد درباره اوضاع بد اقتصادی و کاشف به عمل اومد که متولد اسراییله و پدرش ایرانی بوده و همسرش کلمبیایه و اون نقره ها هم از مراکش و کشورهای دیگه وارد می کنن! وقتی فهمید من و دوستم هم ایرانی هستیم کلی تحویلمون گرفت و گفت بهتره در مورد سیاست حرف نزنیم.

یه رستوران کردی هم پیدا کردیم که صاحبش می گفت از کردهای حلبچه بوده و چند سالیه اومده اینجا و همسرش اسکاتلندیه و ۴ تا هم بچه دارن (آقاهه ۳۵ سالش بیشتر نبود ها!).
فعلن تا اینجا رو داشته باشید تا بعد:)

Monday, May 30, 2011

Bucket List

جمعه شب اینجا کنسرت سیما بینا بود تو یه سالن خیلی شیک و مدرن. از وقتی ماشین رو همون حوالی پارک کردم هم وطنان عزیز رو میشد دید که شیک و پیک و جینگیل مستان اومدن برای کنسرت . تو این شهر که اصولا آدم ها خیلی در بند سر و ظاهر نیستن و بیشتر به راحتی لباس اهمیت میدن تا زیبایش، یه گروه ایرانی به ویژه اگر برای کنسرت اومده باشن و به ویژه تر اگر خانم باشن از روی سر و لباس شون کاملن به چشم میاد. خلاصه رفتیم تو و پیش از آغاز برنامه یه آقایی اومد برنامه رو معرفی کرد و خوش آمد گفت و آخرش هم یاد آوری کرد که لطفن مبایل هاتون رو خاموش کنید و عکس با فلاش نگیرید و در ضمن چون صندلی های هم کف پر نشده اگر از بالکن کسی دوست داره میتونه بیاد پایین . عکس گرفتن و برق فلاش که از وقتی این آقا رفت آغاز شد و تا آخر برنامه ادامه داشت. دوستان بالکن هم که صبر کردن تا خوندن سیما بینا آغاز بشه بعد هلک هلک بیان پایین ! بگذریم
ولی وقتی سیما بینا داشت میخوند با اون عشوه ها و ناز و ادای با نمکی که داره ( از نظر من البته ) همش یاد بچه گی خودم بودم . کلاس اول یا دوم دبستان که بودم سیما بینا یه خواننده نسبتن جوون و ظریف و زیبا بود که من تو دنیای بچگی خیلی دوستش داشتم . زیاد هم توی تلویزیون اون زمان ازش آهنگ پخش نمیشد . یه آهنگی داشت که با لهجه خراسانی میخوند : تراشیدن مارو قلیون بسازن دلبر ... برای من ۷ - ۸ ساله اینکه دو تا درخت سبز رو ببری و بتراشی و قلیون بسازی که همیشه آتیش روی سرشون باشه خیلی کار درد ناکی محسوب میشد ( هواداری از محیط زیست به صورت نا آگاهانه ) خلاصه وقتی تلویزیون این آهنگ اش رو پخش .میکرد من دیگه آخر کیفم بود
بعد که دیگه انقلاب شد و همه خواننده ها رفتن لس آنجلس خبری نبود این سیما بینا تا زمانی که دیگه من دانشجو بودم و یه کاست اش که تو یه کنسرت زنانه خونده بود به دستم رسید و برام خیلی خوش آیند بود. ولی باز چندین سال گذشت تا اینکه رفت خرج از کشور کنسرت داد و عکس هاش رو با اون لباس های زیبا و رنگارنگ محلی تو اینترنت دیدم . و دوباره سال ها گذشت تا جمعه پیش که اجراش رو از نزدیک دیدم . یعنی کلن حدود ۳۵ سال از وقتی که آهنگ هاشو توی تلویزیون میدیدم تا زمانی که اجرای زنده اش رو دیدم طول کشید!
گاهی وقتا با خودم فکر میکنم بهای جبر جغرافیایی که به ما تحمیل شده رو داریم با روز های عمرمون میدیم. یعنی برای رسیدن به خواسته های خیلی خیلی ساده و پیش پا افتاده روز های پر ارزش عمر رو میدیم و یه وقت نگاه میکنیم که دیگه از این ذخیره چیز زیادی نمونده و ما هنوز کلی چیز توی باکت لیست مون تیک نخورده باقی مونده .

لطفن برای نوشته ها تیتر بگذارید

من اینجا رو کمی تغییر دادم. تمپلت رو راست به چپ کردم.و کمی هم آرایش متن رو عوض کردم.نمی دونم خوبه یا نه. به نظرم مهم نیست. خوبه یه مدت بنویسیم و اگه مثل آدم تونستیم ادامه بدیم اون وقت یکی که از بقیه خوش سلیقه تره، بیاد تمپلت رو درست کنه.
ایرج نوشته بود که فعلن سرش شلوغه. بهش باید اولتیماتوم بدیم که اگر دیر کنه اون وقت شرطی رو که گذاشته عملی می کنیم. بعد توی گودرو فیس بوک اون پست رو هوا می کنیم.فعلن این نقدتر از شامه. ببینم شماها واقعن نمی خواین یک وقتی بیایین ایران تا دور هم باشیم ؟ نمی تونین یک وقت همگانی رو جور کنین؟ مامک کجاست راستی؟ جوابی به دعوت نداد. باید بهش ایمیل بزنم. پدرام اذیتش نمی کنی که؟علیمان هم کلن بی خیال ما شده. 
دلم می خواست رویا هم بنویسه. خیلی دلم می خواد از روزاش توی لندن بنویسه. زندگیش برام جالبه!نمی دونم چرا ولی .

Sunday, May 29, 2011

پیش درآمد

فروغ جون همون یا خوابین
خوب من می‌خواستم یک نامه بلند بالا بنویسم از حال و احوال این روزام. نامه روشنی نمی‌شد. بعد هم دیدم شماها خوشحالین به نسبت و می‌خواین از چیزای خوب بنویسین. فعلا گذاشتمش کنار شاید دیرتر. این روزا منحنی سینوسی‌ام خوب کار می‌کنه. دامنه پایینش خیلی پایینه و دامنه بالاش می‌رسه به اینجا که خوب بالاخره زندگی باید کرد. در همین حد. فردا با استادم قرار دارم و مطابق معمول همه این چند ماه گذشته هیچ کاری انجام ندادم. یعنی شیوه کار کردن من شده صفر مطلق بعد یکی دو روز مونده به قرار یک چیزایی سرهم می‌کنم و رفت تا قرار بعدی. مدل زندگیم هم همینطور شده. زندگی در حد رفع احتیاج. جاده ساوه چه خبر بود فروغ؟

فیس بوک-بودابار-کاپوچینو-جاده ساوه-اخراج

لابد الان شماها خوابین یا از کلاب برگشتین! ولی ما سر ظهرمونه. من باید برم جاده ساوه برای بازدید از یک کارگاه. با ضرب وزور فراوان تونستم از طریق تور بیام توی فیس بوک و برای شماها کامنت بزارم. کاری که اگر کسی توی شرکت بکنه بی فوت وقت توبیخ می شه. ولی من بلاخره مدیرم. باید یک رانتی داشته باشم. موافقید؟
الان بوداربار گوش می کنم و می خوام کاپوچینو بخورم تا روحیه پیدا کنم برای رفتن به جاده ساوه. 
هرچی فکر می کنم می بینم هیچ اتفاق جالبی نمی افته تا براتون ازش تعریف کنم. فقط خوشحالم که باز می نویسیم. امیدوارم ادامه داشته باشه.
بعضی روز ها خیلی دلم تنگ میشه برای ایران . انقدر که خیلی شب ها خواب خیابون های تهران رو میبینم ولی نکته دردناک و جالبش اینه که توی بیشتر خواب ها که از خیابون های تهران میبینم همیشه نیرو های امنیتی باتوم به دست حاضر هستند ! و مشغول گرفتن و بردن آدم ها . میبینی تو رو خدا ذهن خراب ما رو ؟ از پس ۱۵۰۰۰ کیلومتر راه اینا حضورشون رو حتا توی خواب و رویا های من هم اعلام میکنن و از اینکه توی دنیای خواب بتونم توی خیابون های شهری که دلم براش تنگ شده با خیال آسوده قدم بزنم جلو گیری میکنن. نمیدونم شایدم از نشانه های ادیکشن به خوندن خبر های بد است . شایدم از اینجا که ما هستیم اینجوری به نظر میاد . میدونم که زندگی همچنان در جریانه اونجا و ملت همونجوری که من بودم دارن زندگیشون رو میکنن . خونه و ماشین شون رو عوض میکنن. مسافرت میرن، مهمونی میرن، ازدواج میکنن، طلاق میگیرن، بچه دار میشن و با هم دیگه غر غر های روزانه شون رو ادامه میدن، از گرانی مینالن ، از خوشی و ناخوشی شون گپ میزنن و ... ولی من که ۳ سال پیش از توی اون قطار پیاده شدم و سوار یه قطار دیگه شدم دارم برای خودم یه تصویر اغراق شده و دور او واقیعت میسازم که مبتنی بر دو چیز است: یک تجربه زندگی ۳۸ ساله توی ایران و دو، خبر های ناگواری که هر روز به دستم میرسه از مدیا یا از طریق گفتگو با آدم هایی که از نزدیک میشناسمشون. و از اونجایی که هر کدوم از این عوامل تنها یک بخش محدود و کوچیک حقیقت رو شامل میشه، تصویری هم که من میسازم نمیتونه با حقیقت جاری تطابق خوبی داشته باشه. البته چاشنی نوستالژی هم در اعوجاج تصویر بی تاثیر نیست !

اي قوم سفر کرده، کجاييد؟ کجاييد؟

سفري ديگر و اينبار از شهري که دوستش دارم به دنياي پر رمز و راز آريزونا. از ارتفاعهاي 9000 فوتي مونت لمونِ توسان تا کوههاي قرمز رنگ سِدونا. پدرام، من دنياي خاطرههايم را در راه پر پيچ و خم سدونا تا فلگ ستف مرور کردم. اما فردا، در بلنديهاي گرند کَنيُن، خاطره اي جديد خواهم گذاشت. اي قوم سفر کرده پس کجاييد؟ کجاييد؟

عطر خاطره

آره اینجا می تونه جایی باشه برای وقتایی که دلمون می خواد کنار هم باشیم و جای خالی هم رو حس می کنیم.. برای پر کردن اون جای خالی توی ذهنمون حداقل.
مثل امروز.
که من دوست داشتم بچه ها تهران بودن.. بهشون زنگ می زدم و قرار می زاشتیم برای عصر .. مثلن می رفتیم کنسرت. بعد تمام روز حالم خوب بود به امید عصر و رفاقت و کنسرت.. وای خدایا چه بوی خوبی داشت اون روز.
راستی ما چرا هیچ وقت ظهرا قرار نهار نزاشتیم؟ که جیم بشیم از سرکار و یه جا بریم؟ الان که دیگه نمی شه، عقل من به کار افتاده. 
برای نامه بعدی قول می دم حسرتی در کار نباشه. از چیزای خوب براتون بنویسم.
قرار شد اینجا یه چیز های بنویسیم از گذشته و از امروز. از روزمرگی که اسمش زندگی است.
...
نزدیک تابستون هوای اینجا شبیه شمال میشه تا طولانی بودن زمستون سمج رو فراموش کنی و یادت بره که شب های منهای ۲۵ درجه چه حالی داشت . خونه ما یه جایی است از مرکز شهر دور و اطرافمون خیابون هایی هست بیشتر شبیه جاده های بین شهری، که از بین بیشه و و جنگل و مزرعه میگذره . این وقت سال وقتی دارم میرونم به سمت محل کار حس سفر به من دست میگه . بوی رطوبت و علف و درخت تو هوا موج میزنه و من پنجره ها رو میدم پایین تا ریه هام رو از این هوا پر کنم و فرض کنم که دارم میرم سفر به جای سر کار!! راستی یه رستوران ایرانی هم این دور و بر داریم که ترکیب این بویی که توصیف اش رو کردم با بوی کباب ایرانی که اطراف رستوران میاد درست خاطرات شمال و رستوران های بین راه شمال رو برام زنده میکنه. یه فرق عمده ما آدم هایی که تو بزرگسالی مهاجر شدیم با آدم هایی که اینجا بزرگ شدن همینه که از زیبایی های اینجا یا خاطره نداریم یا سعی میکنیم که خاطره های خودمون رو یه جوری مشابه سازی کنیم . ( بهتره بگم دست کم من اینطوری فکر میکنم ) ولی اونها خاطره دارن. خاطره عامل مهمیه تو زندگی . میشه دست کم بین روز مرگی ها ازش یه زنگ تفریح ساخت.