Sunday, May 29, 2011

قرار شد اینجا یه چیز های بنویسیم از گذشته و از امروز. از روزمرگی که اسمش زندگی است.
...
نزدیک تابستون هوای اینجا شبیه شمال میشه تا طولانی بودن زمستون سمج رو فراموش کنی و یادت بره که شب های منهای ۲۵ درجه چه حالی داشت . خونه ما یه جایی است از مرکز شهر دور و اطرافمون خیابون هایی هست بیشتر شبیه جاده های بین شهری، که از بین بیشه و و جنگل و مزرعه میگذره . این وقت سال وقتی دارم میرونم به سمت محل کار حس سفر به من دست میگه . بوی رطوبت و علف و درخت تو هوا موج میزنه و من پنجره ها رو میدم پایین تا ریه هام رو از این هوا پر کنم و فرض کنم که دارم میرم سفر به جای سر کار!! راستی یه رستوران ایرانی هم این دور و بر داریم که ترکیب این بویی که توصیف اش رو کردم با بوی کباب ایرانی که اطراف رستوران میاد درست خاطرات شمال و رستوران های بین راه شمال رو برام زنده میکنه. یه فرق عمده ما آدم هایی که تو بزرگسالی مهاجر شدیم با آدم هایی که اینجا بزرگ شدن همینه که از زیبایی های اینجا یا خاطره نداریم یا سعی میکنیم که خاطره های خودمون رو یه جوری مشابه سازی کنیم . ( بهتره بگم دست کم من اینطوری فکر میکنم ) ولی اونها خاطره دارن. خاطره عامل مهمیه تو زندگی . میشه دست کم بین روز مرگی ها ازش یه زنگ تفریح ساخت.

No comments:

Post a Comment