Sunday, May 29, 2011

بعضی روز ها خیلی دلم تنگ میشه برای ایران . انقدر که خیلی شب ها خواب خیابون های تهران رو میبینم ولی نکته دردناک و جالبش اینه که توی بیشتر خواب ها که از خیابون های تهران میبینم همیشه نیرو های امنیتی باتوم به دست حاضر هستند ! و مشغول گرفتن و بردن آدم ها . میبینی تو رو خدا ذهن خراب ما رو ؟ از پس ۱۵۰۰۰ کیلومتر راه اینا حضورشون رو حتا توی خواب و رویا های من هم اعلام میکنن و از اینکه توی دنیای خواب بتونم توی خیابون های شهری که دلم براش تنگ شده با خیال آسوده قدم بزنم جلو گیری میکنن. نمیدونم شایدم از نشانه های ادیکشن به خوندن خبر های بد است . شایدم از اینجا که ما هستیم اینجوری به نظر میاد . میدونم که زندگی همچنان در جریانه اونجا و ملت همونجوری که من بودم دارن زندگیشون رو میکنن . خونه و ماشین شون رو عوض میکنن. مسافرت میرن، مهمونی میرن، ازدواج میکنن، طلاق میگیرن، بچه دار میشن و با هم دیگه غر غر های روزانه شون رو ادامه میدن، از گرانی مینالن ، از خوشی و ناخوشی شون گپ میزنن و ... ولی من که ۳ سال پیش از توی اون قطار پیاده شدم و سوار یه قطار دیگه شدم دارم برای خودم یه تصویر اغراق شده و دور او واقیعت میسازم که مبتنی بر دو چیز است: یک تجربه زندگی ۳۸ ساله توی ایران و دو، خبر های ناگواری که هر روز به دستم میرسه از مدیا یا از طریق گفتگو با آدم هایی که از نزدیک میشناسمشون. و از اونجایی که هر کدوم از این عوامل تنها یک بخش محدود و کوچیک حقیقت رو شامل میشه، تصویری هم که من میسازم نمیتونه با حقیقت جاری تطابق خوبی داشته باشه. البته چاشنی نوستالژی هم در اعوجاج تصویر بی تاثیر نیست !

No comments:

Post a Comment