Monday, June 6, 2011

لنگهای دراز بر روی مبل، آرزوی بربادرفته

از دست اتفاقات دنیا خنده ام گرفته. از عید تا الان، تمام تعطیلاتی که داشتم همراه با مهمان بود. خودخواسته و ناخواسته. آن قدر زیاد بود که هفته قبل، وقتی مادرم زنگ زد و گفت می آید، سرم را گذاشتم روی میز و حتی نتوانستم به این فکر کنم که چقدر آرزوی آمدنش را در این یک سال گذشته داشته ام. به هرحال گذشت. هفته آینده خواهرم از آمریکا می آید و برادرم از مشهد. آخر هفته را هم می روم مشهد. به نظر می رسید جمعه پیش رو ، تنها جمعه امسال باشد که برای خودم می توانستم بگذرانمش. تنها برنامه ریزی مهمی که برایش داشتم این بود که پاهایم را روی مبل دراز کنم و فیلم ببینم و چیپس و ماست بخورم. 
الان بعد از مدتها تلفن زدم به یک دوست قدیمی که تقریبن میانه مان شکرآب شده.. شمال زندگی می کند. خواستم حالی بپرسم و سلامی بدهم تا رفع کدورت شود..
گفت آخر هفته می آیم تهران.. مرا ببر خرید.. تا سه شنبه هستم.. :(((((

1 comment:

  1. فروغ
    حالا یه چیزی بش میگفتی میونه تون دوباره بخوره به هم تا این هفته رو بگذرونی :))
    از شوخی گذشته آدم به سکوت و آرامش خونه خودش اعتیاد پیدا میکنه و با اینکه دوست داره که معاشرت کنه از شلوغی و رفت و آمد زیاد هم گریزان میشه.

    ReplyDelete