Sunday, June 19, 2011
سطل دوم
دارم اینها را توی راه برلین مینویسم. لندن خیلی خوب بود. خوبِ یواشِ راحت. با اینکه نصف اوقات را باران میبارید. گاهی البته شلنگ باز کرده بود آسمان. لندن همیشه برای من شهر هیجان انگیزی بوده. خیابانگردیهایش را دوست دارم. پیدا کردن محلهها و مکانهای جدید را هم. اینبار یک کوچه پیدا کردم پر از کتابفروشی کتابهای قدیمی. قدیمی یعنی هزار هشتصد و هفتاد و چند تا هزار و نهصد و چهل و خوردهای مثلن. کنکاش آدمهای توی متروی لندن طبعن خودش ضیافتی است. شهر جادار است. میشود جاهایی از شهر رفت که توریستی پیدا نمیشود. میشود رفت وسط میدان پیکادلی نشست قاطی توریستها و دید چکار میکنند. میشود تمام روز را در یک پاب گذراند. لندن یک اسباب بازی فروشی پنج طبقه دارد که هر بار وظیفه شخصیام میبینم که یک سری به آنجا بزنم. کار هم سبک بود. برای مشاوره آنجا بودم و کارم فقط گوش دادن و سوال کردن و نظر دادن بود. گلابی در مقایسه با بقیهی سفرها. کارهای راه دور و ددلینها البته حضور همیشگیشان را داشتند و گاهی جهت یادآوری تا دو-سه نصف شب آدم را بیدار نگه میداشتند. اما جمعه رسمن عالی شد. قرار شد جلسه ساعت 11 شروع شود. من هم صبح کل امور دنیوی را تعطیل کردم و به یللی تللی گذراندم. رفتم به دیدن محوطه موزه تاریخ طبیعی و امپریال کالج و موزه خانم ویکتوریا و آقای آلبرت، که همان آلبرتِ سخنرانی پادشاه باشد به گمانم. طبعن حوصله دیدن جاهای جدی مثل داخل موزهها را نداشتم و فقط از بیرون ساختمانها را تماشا میکردم. حیاط پشتی موزه آلبرت خوب بود. کمی عکاسی هم کردم. بعد همانطور که داشتم سلانه سلانه برمیگشتم بروم سر کار، با خودم داشتم فکر میکردم که اگر همین الان قرار شود از این دنیا بروم خیلی بد نمیشود. درست است که آدم همیشه یک باکت لیست بلند از آرزوهای نکردهاش را دارد. اما سطل کارهای کرده و جاهای رفته و آدمهای دوست داشته و لذتهای برده و بقیهی زندگی اگر بزرگتر از سطل اولی نباشد، کوچکتر نیست. حالا نگویید که یک روز سبک داشتهای و علافی کردی و خرجش را هم یکی دیگر داده و خوش گذشته و بی خیال بودهای، حالا داری فلاسفه میبافی. قطعن درست میگویید. من همان آدمی هستم که وقتی خبر فوت هاله سحابی را شنید یک روز تمام میوت بود. من همان هستم که هزار و یک گرفتاری و سودای نرسیده دارد. اما هر از گاهی لازم است آدم حواسش برود پیش سطل داشتههایش. زندگی سبکتر میشود اینطوری.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
۱۳ سال پیش بود که اولین بار لندن رو دیدم و چون زمان داشتم خیلی توش چرخیدم. اون زمان از شلوغی و زنده بودنش خیلی خوشم میومد. همه چیز برام جالب و دیدنی بود. بار دوم دقیقن شب عید نوروز ۹۰ بود که اونجا بودم . این بار شلوغی اش سر گیجه آور شده بود برام . تنگی خیابون ها به ویژه و ازدحام مترو بد جوری به چشمم میومد. کوچولو بودن فضا ها از توالت ها گرفته تا واگن های مترو کاملن حس میشد برام که برای کشوری به تراکم نفوس ۲۵۴ نفر در کیلومتر مربع البته توجیه پذیره . این دو نگاه متفاوت البته توشون دو فاکتور بالا رفتن سن و تجربه زندگی توی کانادا تاثیر عمده داره .
ReplyDeleteایرج گاهی نوشته هات یادم می اندازه که چقدر دوستت دارم. نمی دونم چرا این حس الان با این نوشته بهم منتقل شد. یاد ایرج طوطی افتادم. یاد دوستیت. همه تون رو خیلی دوست دارم اما این نوشته ات یه جور خیلی خیلی خوبی بود. مخصوصن اونجایی که نوشته ای
ReplyDeleteهر از گاهی لازم است آدم حواسش برود پیش سطل داشتههایش. زندگی سبکتر میشود اینطوری
سرشار از انرژی مثبت بود. مرسی :*
پدرام من هنوز که هنوزه شهرهای شلوغ رو دوست دارم.
ReplyDeleteمرسی فروغ جان. مرحوم طوطی رو بگو! :ی
ما که هنوز موفق نشديم خدمت ملکه مون برسيم. سر فرصت حتماً ميايم دست بوسشان. سلام مخصوص به علیاحضرت برسون ايرج جان و بگو حافظ منافعشان هستم. درضمن يه خسته نباشي هم بگو که پرواز مستقيم را از لندن به اين گوشه اين مملکت فخيمه دوباره راه انداختند. ديگه عذر و بهانه اي براي نرفتن خدمتشون نيست.
ReplyDelete