Saturday, June 4, 2011

از روزگار

فرصتی که پیش میاد و با فامیل و به ویژه پدر ویدئو چت میکنم یه حس دوگانه برام پیش میاد. از یه سو از دیدنشون خوش حال میشم و از سوی دیگه مو های سپید و صورت های خسته از روزگار شون رو که میبینم دلم میگیره.
میدونم گردش روزگار رو نمیشه نگه داشت و پیری گریبان همه رو میگیره ولی برای روزگاری که به سختی براشون گذشته متأثر میشم. یاد سختی های زندگی و روزگار گذشته می افتم. شب های انقلاب و جنگ و آژیر قرمز و ... و اینکه پدر و مادر ها چطور ما رو از این همه بحران های بی پایان و سریالی رد کردند و رسوندن به اینجا که الان هستیم و هستند .از اینکه میلیون ها آدم مثل اون ها توی اون سرزمین یک عمر کار کردن و دویدن و نه از زمان جوانی و میان سالی شون چیز زیادی دیدن و نه حالا که گرد پیری بر صورتشون نشسته. و این سیکل همینطور برای همه نسل ها از جمله نسل خود ما تکرار میشه.
پدرم همیشه از پدرش نقل قول میکرد که من نفهمیدم چی شد یهو همه به من گفتن پیرمرد

No comments:

Post a Comment