Thursday, June 23, 2011

شهروندي سوم

تايپ کردن فارسي برام سخت شده! يک جمله نوشتن کلي وقتمو ميگيره و يادم ميره چي ميخواستم بنويسم.
...............
من ميخوام مـثل تو باشم چه بايد کرد؟...
.............
" فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم..."
پريروز دير رفتم سر کار. به رئيسم گفته بودم که بايد برم مصاحبه. ازش هم کلي سوالهاي اين مصاحبه را پرسيده بودم (عين بچه ها که ميخوان حال معلمشون را بگيرند) نصفشون رو هم بلد نبود. بگذريم.
ساعت هفت صبح در داون تان زيباي شهر بودم جايي که روزي واحد نقلي خواهم داشت. سه سال پيش هم درست جلوي همين ساختمان فدرال بودم ودرست در همين ساعت. (سه سال گذشت؟) سه سال پيش براي کارت اقامتم و الان براي شهروند شدن.
دوباره صف و دوباره ديدن آدمهايي که هول ميزنند تا شايد چند دقيقه اي زودتر به هدفشان برسند. مرد عقبي من يکيشون بود. دوباره نشستن تا صدايت بزنند. تا شب قبلش داشتم به اين فکر ميکردم اگر خواست قانون دو شهروندي را براي من اجرا کنه چه کشوري را خط بزنم اما تازه شب قبل از اون روز در حين مرور مدارکم فهميده بودم که در يکي از اين فرمها يادم رفته بود که راجع به اون همراه نارفيقم بنويسم و حالا دو تا نوشته متفاوت از من داشتند. بعضي چيزها آثارشون تا سالها با آدم ميمونه و يه جاهايي که اصلاً انتظارشون رو نداري دوباره ميان سراغت. تمام مدارکش را با خودم آوردم. نشسته بودم و و پيش خودم گفتم نميگم ولي اگر پرسيد بهش ميگم که اشتباه من بوده.
يک مرد شرق آسيايي که عرق از سر و صورتش اين موقع صبح ميريخت صدام زد. خودش بود. من را به دفترش راهنمايي کرد. در راه شروع کرد به حال و احوالپرسي و از هواي گرم داخل ساختمان صحبت کردن که بنظر من اصلاً هم گرم نبود! نشستم و پرونده قطوري جلوش بود که اسم خودم رو روش ديدم. از خودش گفت که قبلاً دفتر شرق لس آنجلس بوده و گاهي در ماه سه هزار نفر را اون دفتر بهشون شهروندي ميداده و اينجا نصفه اونجاست. بعد بلافاصله پرونده را باز کرد و شروع کرد ازم مدارک خواستن. بهش مدارکي که خواست نشون دادم (اينها را در نامه نوشته بودند که با خودم داشته باشم) بعد مدارک ديگه اي خواست که من با خودم نداشتم بهش گفتم متاسفم اينها را ننوشته بوديد که ميخواهيد. منم نياوردم. گفت آره اين نامه ها هميشه کاملاً همه چيز را نمي نويسند که چه چيزهايي ما ميخواهيم ولي عيبي نداره!
بعد شروع کرد تمام سوال و پرسشهاي فرم آخري را دوباره ازم پرسيد. بعد يک مرتبه رفت وسط پرونده. چشمم افتاد به کپي ترجمه شناسنامه ام. پيش خودم گفتم قبل از اينکه اون بگه خودم بگم. من هم اصل ترجمه را درآوردم شروع کردم به توضيح دادن که وسط توضيحات من سرش را بالا آورد و با تعجب به من نگاه کرد و گفت مدرک ديگه اي داري که فاميليت را نشون بده؟ گفتم فاميليم؟ گفت آره ببين اينجا در ترجمه شناسنامه ات فاميليت با همه فرمها و مدارکتت فرق داره يک حرف اُ زيادتر داره!! با تعجب به اصل ترجمه که دستم بود نگاه کردم و ديدم بعله اين جناب دکترِ مترجم فاميلي من را اشتباهي نوشته و جالبه که هيچ کس هم تا الان اين رو نفهميده بوده!پيش خودم بقول اين داريوش خان ارجمند گفتم: زِکي ، ما رو باش. من گفتم تصديق رانندگيم که ديدي. گفت مال بيرون از آمريکا مثلاً پاسپورت کاناداييت. گفتم دارم و بهش نشون دادم. گفت براي من دردسر سازه بايد بگيم فاميليت اين بوده و حالا عوضش ميکنيم. من گفتم باشه. بعد هم شروع کرد سوالها را پرسيدند و به هفتمي که رسيد گفت اين رو درست بگي ديگه کافيه و احتياجي به بقيه اش نيست. بعد هم يک خط نوشتم و يک خط هم خوندم. بعد هم آرزوي موفقيت کرد و تبريک گفت. و گفت بزودي برات نامه مياد که زمان جشن رو بهت ميگه. حدوداً يکماه ديگه.
دوباره در داون تان شهر بودم و نسيم خنکي ميوزيد. مردم تازه داشتند به سمت کافي شاپها ميرفتند براي قهوه گرفتن. همراهِ رفيقم کنار يکي از اين کافي شاپها دستش راتکان داد و از دور از رو لبهاش خوندم که بهم گفت: تبريک

2 comments:

  1. تبریک علی جان
    این جمله ات رو دوست داشتم که اگر بخوان قانون دو شهروندی رو اجرا کنن کدوم رو باید خط بزنی. اینجا است که حس درونی آدم با اون قرار داد های سفت و سخت و چهار چوب های مدنی تضاد پیدا میکنه.
    ولی شانس آوردی که این آفیسر آسیایی به یدونه حرف ( او) گیر سه پیچ نداده :)

    ReplyDelete